درست دم در داروخانه به او برخورد. هفت سال و سهچهار ماه میشد ندیده بودش. ماشین را روبروی داروخانه، آن طرف خیابان پارك كرد و به دو خودش را زیر باران تند به جلوی داروخانه رساند و درست لحظهای كه میخواست وارد شود، مهناز بیرون آمد. روسری سبز سیری به سر داشت، چند حلقه از موهایش از زیر روسری بیرون آمده و روی چشم و گونة چپش افتاده بود. موها و ابروهاش قدری خیس بودند؛ ظاهراً او هم زیر باران مانده بود. صورتش سفید، چشمهایش سیاه و درشت و غمگین و گونههاش برافروخته بودند. از آخرین باری كه دیده بودش كمی پیرتر به نظر میآمد، امّا با چشمهایی كه یكیشان از پشت موها به او نگاه میكرد، همچنان خوشگل بود. یك لحظه چشمش به چشم او افتاد. پاش به برآمدگی جلوی در گیر كرد. خواست چیزی بگوید، حتی لبهاش تكان خورد امّا صدایی درنیامد. چشمهاش چطوری بودند. واقعاً غمگین بودند یا به نظر او غمگین آمده بودند. آیا او هم سیروس را دیده بود. بیتردید دیده بود. حتی به نظر میآمد سری تكان داده بود، یا خواسته بود چیزی بگوید. آخر درست كه هفت سال بود با هم قهر بودند (برای چی قهر بودند؛ كی قهر كرده بود) امّا پیش از این هفت سال اگر هر روز یكدیگر را نمیدیدند هفتهای دو سه روز را خانه یكدیگر بودند. وقتی چشمش به چشم او افتاد، آن نگاه غریب، گیجش كرد.
چیزی توی دلش هُری پایین ریخت. یكهو سردش شد و لرزید. كاپشنش زیر باران خیس شده بود و احساس میكرد قطرههای عرق روی تمام بدنش در حركتاند. دویدن از آن بر خیابان تا این بر بود كه باعث شده بود عرق كند؟ بعد وقتی از كنار هم گذشتند، دستش به دست او خورد و شنید كه گفت "ببخشید". موقعی كه ببخشید را شنید، دیگر صورتش را نمیدید، و با وجود اینكه صدای خودش بود، باز مطمئنِ مطمئن نبود این كلمه از دهان او درآمده باشد. به آهنگ كلمه فكر كرد؟ آیا نشان از سراسیمگی داشت؟ آیا سرد بود؟ چیزی از صمیمیت قدیمها توش بود؟ بعد رفت. حتی برنگشت ببیند كدام طرف رفت؟ تنها بود؟ راه رفتنش را ببیند. عجب حماقتی. هفت سال بود در همه كوچههای و خیابانهای محل چشمش دنبال او میگشت و حالا كه بالاخره او را دیده بود، این اتفاق استثنایی، چند لحظه بیشتر نپاییده بود. حتی مكث هم نكرده بودند. از كنار هم گذشته بودند. آیا او هم برنگشته بود؟ پشت دستش، جایی كه به دست او خورده بود، انگار داشت میسوخت و حالت مبهم چشمی كه از پشت موها به او خیره شده بود از سرش بیرون نمیرفت.
وارد داروخانه شد. نسخه را داد به دخترك لاغری كه دستیار جدید دكتر بود و رفت سراغ خود دكتر.
-سلام دكتر.
-سلام آقا سیروس، كمپیدایی؟ هرچند پیش ما هر كمپیداتر باشی بهتر. خانمبچهها چطورند؟
-به لطف شما همه خوبند. خانم یك مقدار كسالتی داشتند. یعنی مدّتی است مریضاند. ...
فرح بیش از یك سال بود مریض بود. دكترها هنوز نتوانسته بودند بیماریاش را به طور قطع تشخیص دهند، امّا روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشد. این اواخر خیلی از روزها اصلاً نمیتوانست از رختخواب بلند شود و به كارهای خانه برسد.
-خدا شفاش بده.
- دم در مهناز خانم را دیدم. هنوز همان كوچه گلفروشی زندگی میكنند؟
-بله، همان جان. ....
میدانست هنوز همان جا هستند. طبقه چهارم ساختمان سفید بغل گلفروشی نبش كوچه. هر روز بچهها را از همان مسیر به مدرسه میبرد. نمای آجر سهسانتی ساختمان و در و پنجرههای سبز آن را خوب میشناخت. گاهی به بهانهای میایستاد و نگاهی به پنجرههای طبقه چهارم میكرد. پردههای گلدار سرخ و سفید پنجره را خوب میشناخت، امّا هیچ وقت او را پشت پنجره ندیده بود. اگر اسبابكشی میكردند، حتماً میفهمید. امّا انگار دوست داشت چیزی درباره او بپرسد. انگار میخواست اسمش را به زبان بیاورد. مهناز. مهناز. مهناز.
-آقا داروهاتون حاضره.
از داروخانه كه بیرون آمد باران تندتر شده بود. قطرههای درشت آب به آسفالت خیابان میخوردند و به اطراف پخش میشدند. توی جویها و وسط خیابان آب راه افتاده بود. تا رسید به ماشینش و در را باز كرد و پشت فرمان نشست، از موهاش آب میچكید. كیسه پلاستیكی داروها را انداخت روی صندلی پشت و ماشین را روشن كرد. حالا فكرش بهتر كار میكرد. نمیتوانست بگذارد و برود. از داروخانه تا خانه مهناز پیاده دست كم ده دقیقه راه بود و كار او در داروخانه پنجشش دقیقه بیشتر طول نكشیده بود. پس میتوانست به او برسد. برفپاككنها را روشن كرد و آرام راه افتاد. باز سردش شد. بخاری را روشن كرد. از كوچه نانوایی و جلوی گوشتفروشی گذشت. انگار با شلنگ از آسمان آب روی شیشههای ماشین میریختند. رهگذرها یا كنار خیابان زیر سرپناهی منتظر تمام شدن باران ایستاده بودند یا كیفی، بستهای بالای سرشان گرفته بودند و داشتند میدویدند. سیروس از پنجره كنار به پیادهروی طرف مقابل نگاه میكرد. مهناز قاعدتاً باید از آنجا میرفت. رنگهای قرمز و سبز و آبی ماشینهایی كه از كنارش میگذشتند در حباب قطرههای آب منعكس میشدند؛ هر قطره به رنگی درآمده بود. سیروس بخار پنجره را با دست پاك كرد و سعی كرد به بوق ماشینهای پشت سر كه میخواستند تندتر حركت كند توجه نكند. بالاخره مهناز را دید. بارانی سفیدی به تن داشت و تند راه میرفت. برگشت و به عقب نگاه كرد. شاید او هم فكر میكرد سیروس دنبالش بیاید. شاید مهناز هم منتظر بود. یك آن كه سربرگرداند، سیروس لبهایش را دید. مثل قدیمهای كمی كلفت و برجسته بودند و ماتیك كمرنگی به آنها زده بود. روسریاش خیس شده بود و به سرش چسبیده بود و موهاش بیشتر روی پیشانی و صورتش ریخته بودند. هنوز دو سه كوچه به گلفروشی مانده بود. میتوانست به بهانه باران او را سوار كند و تا خانه برساند. امّا آیا جسارت این كار را داشت؟ فكر این كار باعث شد دلش ضعف برود. مهناز كمی قدمهایش را تندتر كرد، خودش را به باجه تلفنی رساند و وارد آن شد. سیروس اول فكر كرد میخواهد زیر باران نباشد. امّا مهناز گوشی را برداشت و سكهای توی دستگاه انداخت و شروع كرد به شماره گرفتن. ماشین را كنار خیابان نگاه داشت و به دقت او را توی باجه تلفن آن طرف خیابان زیر نظر گرفت؟ مهناز توی گوشی حرف میزد. چرا از خانهاش تلفن نمیكرد؟ شاید داشت میگفت برایش چتر بیاورند یا مهدی با ماشین بیاید دنبالش. امّا این ساعت روز كسی خانه نبود. مهدی سر كار بود و بچهها هم مدرسه. راستی كی مریض بود؟ احتمالاً خود مهناز. فكر كرد مهناز تا چند لحظه دیگر در آپارتمان طبقه چهارم خانه آجر زرد بغل گلفروشی خواهد بود و در گرمای اتاق در تنهایی كفشها و روسری و بارانی خیساش را از تنش در میآورد و موهایش را كنار بخاری با حوله خشك میكند. موهایش نباید زیاد بلند باشد. مهناز همچنان حرف میزد. سیروس سعی میكرد حالت چهرهاش را ببیند، امّا از پشت شیشههای خیس باجه تلفن داخل خوب دیده نمیشد. حركات سر و دست مهناز از بیقراری نشان داشت. یك لحظه به نظر سیروس آمد كه مهناز ماشینش را كه همان رنوی آلبالویی هفت سال پیش بود دید. در همین فكرها بود كه مهناز از باجه تلفن بیرون آمد و تندتر به طرف گلفروشی رفت و تا رسید به سركوچهشان دو سه بار سربرگرداند پشت سرش را نگاه كرد و یك بار هم ــ این طور به نظر سیروس آمد ــ ماشین را نگاه كرد. آیا او را دیده بود؟
وقتی پیچید توی كوچه گلفروشی مهناز تازه رسیده بود دم در و داشت توی كیفش دنبال كلید میگشت. سیروس از جلوی در گذشت و كمی جلوتر ایستاد. مهناز برگشت و به ماشین نگاه كرد. آشكار و بیپرده نگاهش كرد. میخواست سیروس مطمئن شود كه او را دیده است. حتی وقتی سیروس برگشت و از شیشه پشت ماشین نگاهش كرد، فوری سرش را برنگرداند. تند آمده بود و نفسنفس میزد. گونههایش بیشتر گل انداخته بود و روسریاش روی شانههایش افتاده بود. لبخند محوی روی لبهاش یك آن آمد و رفت. بعد سرش را برگرداند، كلید را انداخت، در را باز كرد و رفت تو. هوای توی ماشین دم كرده بود. سیروس احساس كرد دارد خفه میشود. پنجره را كشید پایین و هوای سردی به داخل آمد كه اولش خوشایند بود امّا بعد سردش شد. تمام بدنش خیس بود. رعشهای از تنش گذشت، مثل برقگرفتگی، و سر تا پایش را لرزاند. باز شیشه را بالا كشید. سرش را به پشتی صندلی تكیه داد و احساس كرد پلكهایش سنگین میشوند. در همین حال نیمهكرخت دید كه مرد میانسال موقر و خوشپوشی با كتوشلوار سرمهای و كفشهای واكسزده و تمیز وارد گلفروشی شد، چند دقیقه بعد با یك شاخه گل سرخ از گلفروشی بیرون آمد، جلوی در ساختمان آجر سه سانتی ایستاد، زنگ زد، در باز شد و مرد رفت تو. چه مدّت در همین حال باقی ماند نمیدانست. نیم ساعت، شاید هم یك ساعت. بعد در حال نیمههشیار از ماشین پیاده شد و به طرف در سبز رنگ رفت. جلوی در ایستاد، به زنگها نگاه كرد. بعد آرام امّا بدون تزلزل دستش را جلو برد و زنگ چهارم را زد. انگار خودش نبود كه میرفت، بلكه با نیرویی مغناطیسی به طرف این خانه كشیده میشد. تا زنگ را زد در باز شد. خیلی زود باز شد. انگار كسی كنار آیفون ایستاده بود كه فوری در را باز كند. رفت تو. همان راهپلة آشنا. البته كهنهتر و دیوارهای كثیفتر. پا روی اوّلین پله گذاشت و شروع كرد به بالا رفتن. لبة پلهها جابهجا شكسته بود و پاگردها به نظرش خیلی تنگتر و تاریكتر از قدیمها بودند. به اندازه دو طبقه بالا رفته بود كه به نفسنفس افتاد. ایستاد و با دست عرق پیشانیاش را پاك كرد. تعجب كرد كه دستش واقعاً خیس شد. با دستهاش خودش را بغل كرد. بالا را نگاه كرد. به جای دو طبقه دهها طبقه دیگر راه مانده بود. یك آن به نظرش آمد چشمهای مهناز را از پشت چند تار مو در انتهای راهپلهها دید. باز راه افتاد. پاها را بر پلهها فشار میداد و پاگردها را یكی پس از دیگری طی میكرد و از جلوی درهای بسته كه جلویشان انبوهی از كفش و دمپایی تلنبار شده بود میگذشت. این پلهها و این درها تمامی نداشتند. از هفت چاك بدنش عرق میریخت. سرش درد میكرد و دوران داشت. بالاخره به دری رسید كه باز بود. بالا را نگاه كرد، درِ پشتبام چند پله بالاتر بود. به آخر خط رسیده بود. در باز بود. چه كند؟ یك آن تردید كرد در بزند یا نه؟ در زد. صدای مهناز از داخل گفت بیا تو. وارد كه شد مهناز با بلوز دامن سفید روبهرو كنار بخاری ایستاده بود. موهایش هنوز كمی خیس بود. پاهایش را كمی از هم دورتر گذاشته بود و راست به او نگاه میكرد. لبخند زد. لبخندی كه زود محو شد. بعد گفت: "بشین". سیروس روی یكی از مبلها افتاد. سرما از لای در تو میآمد: "میشه درو ببندی؟" "سردته؟ تب داری؟" بعد از دری كه سیروس میدانست در آشپزخانه است بیرون رفت و از آشپزخانه پرسید: "قهوه میخوای یا چای؟" عجیب بود. بعد از این همه سال قطع رابطه به دلایلی كه خودش هم نمیدانست، میپرسید "چای میخوری یا قهوه؟" انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. انگار نه انگار این همه سال بود با هم قهر بودند. مهناز از آشپزخانه ادامه داد: "چرا این همه دیر آمدی عزیزم؟ این همه سال هر روز منتظرت بودم. تو كه میدانستی این ساعت روز كسی خونه نیست. چرا این همه دیر؟ تو كه میدانستی چقدر دلم میخواست ببینمت عزیز دلم. تو كه میدانستی چقدر دوستت دارم." چرا با ما قطع رابطه كردید؟" "چرا؟ یعنی نمیدونی. مهدی فهمیده بود دوستم داری. به فرح هم گفت. تو چطور نفهمیدی؟ حاشا نكن." سیروس روی مبل افتاده بود و تمام بدنش میسوخت. اینها واقعیت بود یا داشت خواب میدید؟ مهناز، انگار برای اینكه به او اطمینان بدهد خواب نمیبیند به هال بازگشت و روبهروی سیروس ایستاد و خوب نگاهش كرد: "داشت یادم میرفت قیافهات چطوریایه؟ داشتم چشمهای مهربانت را فراموش میكردم" چند قطره اشك روی گونههاش بود. نگاهش دیگر ابهام نداشت و از محبت لبریز بود. جلوتر آمد. باز جلوتر آمد، خم شد و دستهایش را گذاشت روی شانههای سیروس و زل زد توی چشمهاش. چیز توی دل سیروس هری ریخت پایین، چشمهایش سیاهی رفت و آرامشی ژرف و سرمایی دلپذیر وجودش را فرا گرفت.
چیزی توی دلش هُری پایین ریخت. یكهو سردش شد و لرزید. كاپشنش زیر باران خیس شده بود و احساس میكرد قطرههای عرق روی تمام بدنش در حركتاند. دویدن از آن بر خیابان تا این بر بود كه باعث شده بود عرق كند؟ بعد وقتی از كنار هم گذشتند، دستش به دست او خورد و شنید كه گفت "ببخشید". موقعی كه ببخشید را شنید، دیگر صورتش را نمیدید، و با وجود اینكه صدای خودش بود، باز مطمئنِ مطمئن نبود این كلمه از دهان او درآمده باشد. به آهنگ كلمه فكر كرد؟ آیا نشان از سراسیمگی داشت؟ آیا سرد بود؟ چیزی از صمیمیت قدیمها توش بود؟ بعد رفت. حتی برنگشت ببیند كدام طرف رفت؟ تنها بود؟ راه رفتنش را ببیند. عجب حماقتی. هفت سال بود در همه كوچههای و خیابانهای محل چشمش دنبال او میگشت و حالا كه بالاخره او را دیده بود، این اتفاق استثنایی، چند لحظه بیشتر نپاییده بود. حتی مكث هم نكرده بودند. از كنار هم گذشته بودند. آیا او هم برنگشته بود؟ پشت دستش، جایی كه به دست او خورده بود، انگار داشت میسوخت و حالت مبهم چشمی كه از پشت موها به او خیره شده بود از سرش بیرون نمیرفت.
وارد داروخانه شد. نسخه را داد به دخترك لاغری كه دستیار جدید دكتر بود و رفت سراغ خود دكتر.
-سلام دكتر.
-سلام آقا سیروس، كمپیدایی؟ هرچند پیش ما هر كمپیداتر باشی بهتر. خانمبچهها چطورند؟
-به لطف شما همه خوبند. خانم یك مقدار كسالتی داشتند. یعنی مدّتی است مریضاند. ...
فرح بیش از یك سال بود مریض بود. دكترها هنوز نتوانسته بودند بیماریاش را به طور قطع تشخیص دهند، امّا روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشد. این اواخر خیلی از روزها اصلاً نمیتوانست از رختخواب بلند شود و به كارهای خانه برسد.
-خدا شفاش بده.
- دم در مهناز خانم را دیدم. هنوز همان كوچه گلفروشی زندگی میكنند؟
-بله، همان جان. ....
میدانست هنوز همان جا هستند. طبقه چهارم ساختمان سفید بغل گلفروشی نبش كوچه. هر روز بچهها را از همان مسیر به مدرسه میبرد. نمای آجر سهسانتی ساختمان و در و پنجرههای سبز آن را خوب میشناخت. گاهی به بهانهای میایستاد و نگاهی به پنجرههای طبقه چهارم میكرد. پردههای گلدار سرخ و سفید پنجره را خوب میشناخت، امّا هیچ وقت او را پشت پنجره ندیده بود. اگر اسبابكشی میكردند، حتماً میفهمید. امّا انگار دوست داشت چیزی درباره او بپرسد. انگار میخواست اسمش را به زبان بیاورد. مهناز. مهناز. مهناز.
-آقا داروهاتون حاضره.
از داروخانه كه بیرون آمد باران تندتر شده بود. قطرههای درشت آب به آسفالت خیابان میخوردند و به اطراف پخش میشدند. توی جویها و وسط خیابان آب راه افتاده بود. تا رسید به ماشینش و در را باز كرد و پشت فرمان نشست، از موهاش آب میچكید. كیسه پلاستیكی داروها را انداخت روی صندلی پشت و ماشین را روشن كرد. حالا فكرش بهتر كار میكرد. نمیتوانست بگذارد و برود. از داروخانه تا خانه مهناز پیاده دست كم ده دقیقه راه بود و كار او در داروخانه پنجشش دقیقه بیشتر طول نكشیده بود. پس میتوانست به او برسد. برفپاككنها را روشن كرد و آرام راه افتاد. باز سردش شد. بخاری را روشن كرد. از كوچه نانوایی و جلوی گوشتفروشی گذشت. انگار با شلنگ از آسمان آب روی شیشههای ماشین میریختند. رهگذرها یا كنار خیابان زیر سرپناهی منتظر تمام شدن باران ایستاده بودند یا كیفی، بستهای بالای سرشان گرفته بودند و داشتند میدویدند. سیروس از پنجره كنار به پیادهروی طرف مقابل نگاه میكرد. مهناز قاعدتاً باید از آنجا میرفت. رنگهای قرمز و سبز و آبی ماشینهایی كه از كنارش میگذشتند در حباب قطرههای آب منعكس میشدند؛ هر قطره به رنگی درآمده بود. سیروس بخار پنجره را با دست پاك كرد و سعی كرد به بوق ماشینهای پشت سر كه میخواستند تندتر حركت كند توجه نكند. بالاخره مهناز را دید. بارانی سفیدی به تن داشت و تند راه میرفت. برگشت و به عقب نگاه كرد. شاید او هم فكر میكرد سیروس دنبالش بیاید. شاید مهناز هم منتظر بود. یك آن كه سربرگرداند، سیروس لبهایش را دید. مثل قدیمهای كمی كلفت و برجسته بودند و ماتیك كمرنگی به آنها زده بود. روسریاش خیس شده بود و به سرش چسبیده بود و موهاش بیشتر روی پیشانی و صورتش ریخته بودند. هنوز دو سه كوچه به گلفروشی مانده بود. میتوانست به بهانه باران او را سوار كند و تا خانه برساند. امّا آیا جسارت این كار را داشت؟ فكر این كار باعث شد دلش ضعف برود. مهناز كمی قدمهایش را تندتر كرد، خودش را به باجه تلفنی رساند و وارد آن شد. سیروس اول فكر كرد میخواهد زیر باران نباشد. امّا مهناز گوشی را برداشت و سكهای توی دستگاه انداخت و شروع كرد به شماره گرفتن. ماشین را كنار خیابان نگاه داشت و به دقت او را توی باجه تلفن آن طرف خیابان زیر نظر گرفت؟ مهناز توی گوشی حرف میزد. چرا از خانهاش تلفن نمیكرد؟ شاید داشت میگفت برایش چتر بیاورند یا مهدی با ماشین بیاید دنبالش. امّا این ساعت روز كسی خانه نبود. مهدی سر كار بود و بچهها هم مدرسه. راستی كی مریض بود؟ احتمالاً خود مهناز. فكر كرد مهناز تا چند لحظه دیگر در آپارتمان طبقه چهارم خانه آجر زرد بغل گلفروشی خواهد بود و در گرمای اتاق در تنهایی كفشها و روسری و بارانی خیساش را از تنش در میآورد و موهایش را كنار بخاری با حوله خشك میكند. موهایش نباید زیاد بلند باشد. مهناز همچنان حرف میزد. سیروس سعی میكرد حالت چهرهاش را ببیند، امّا از پشت شیشههای خیس باجه تلفن داخل خوب دیده نمیشد. حركات سر و دست مهناز از بیقراری نشان داشت. یك لحظه به نظر سیروس آمد كه مهناز ماشینش را كه همان رنوی آلبالویی هفت سال پیش بود دید. در همین فكرها بود كه مهناز از باجه تلفن بیرون آمد و تندتر به طرف گلفروشی رفت و تا رسید به سركوچهشان دو سه بار سربرگرداند پشت سرش را نگاه كرد و یك بار هم ــ این طور به نظر سیروس آمد ــ ماشین را نگاه كرد. آیا او را دیده بود؟
وقتی پیچید توی كوچه گلفروشی مهناز تازه رسیده بود دم در و داشت توی كیفش دنبال كلید میگشت. سیروس از جلوی در گذشت و كمی جلوتر ایستاد. مهناز برگشت و به ماشین نگاه كرد. آشكار و بیپرده نگاهش كرد. میخواست سیروس مطمئن شود كه او را دیده است. حتی وقتی سیروس برگشت و از شیشه پشت ماشین نگاهش كرد، فوری سرش را برنگرداند. تند آمده بود و نفسنفس میزد. گونههایش بیشتر گل انداخته بود و روسریاش روی شانههایش افتاده بود. لبخند محوی روی لبهاش یك آن آمد و رفت. بعد سرش را برگرداند، كلید را انداخت، در را باز كرد و رفت تو. هوای توی ماشین دم كرده بود. سیروس احساس كرد دارد خفه میشود. پنجره را كشید پایین و هوای سردی به داخل آمد كه اولش خوشایند بود امّا بعد سردش شد. تمام بدنش خیس بود. رعشهای از تنش گذشت، مثل برقگرفتگی، و سر تا پایش را لرزاند. باز شیشه را بالا كشید. سرش را به پشتی صندلی تكیه داد و احساس كرد پلكهایش سنگین میشوند. در همین حال نیمهكرخت دید كه مرد میانسال موقر و خوشپوشی با كتوشلوار سرمهای و كفشهای واكسزده و تمیز وارد گلفروشی شد، چند دقیقه بعد با یك شاخه گل سرخ از گلفروشی بیرون آمد، جلوی در ساختمان آجر سه سانتی ایستاد، زنگ زد، در باز شد و مرد رفت تو. چه مدّت در همین حال باقی ماند نمیدانست. نیم ساعت، شاید هم یك ساعت. بعد در حال نیمههشیار از ماشین پیاده شد و به طرف در سبز رنگ رفت. جلوی در ایستاد، به زنگها نگاه كرد. بعد آرام امّا بدون تزلزل دستش را جلو برد و زنگ چهارم را زد. انگار خودش نبود كه میرفت، بلكه با نیرویی مغناطیسی به طرف این خانه كشیده میشد. تا زنگ را زد در باز شد. خیلی زود باز شد. انگار كسی كنار آیفون ایستاده بود كه فوری در را باز كند. رفت تو. همان راهپلة آشنا. البته كهنهتر و دیوارهای كثیفتر. پا روی اوّلین پله گذاشت و شروع كرد به بالا رفتن. لبة پلهها جابهجا شكسته بود و پاگردها به نظرش خیلی تنگتر و تاریكتر از قدیمها بودند. به اندازه دو طبقه بالا رفته بود كه به نفسنفس افتاد. ایستاد و با دست عرق پیشانیاش را پاك كرد. تعجب كرد كه دستش واقعاً خیس شد. با دستهاش خودش را بغل كرد. بالا را نگاه كرد. به جای دو طبقه دهها طبقه دیگر راه مانده بود. یك آن به نظرش آمد چشمهای مهناز را از پشت چند تار مو در انتهای راهپلهها دید. باز راه افتاد. پاها را بر پلهها فشار میداد و پاگردها را یكی پس از دیگری طی میكرد و از جلوی درهای بسته كه جلویشان انبوهی از كفش و دمپایی تلنبار شده بود میگذشت. این پلهها و این درها تمامی نداشتند. از هفت چاك بدنش عرق میریخت. سرش درد میكرد و دوران داشت. بالاخره به دری رسید كه باز بود. بالا را نگاه كرد، درِ پشتبام چند پله بالاتر بود. به آخر خط رسیده بود. در باز بود. چه كند؟ یك آن تردید كرد در بزند یا نه؟ در زد. صدای مهناز از داخل گفت بیا تو. وارد كه شد مهناز با بلوز دامن سفید روبهرو كنار بخاری ایستاده بود. موهایش هنوز كمی خیس بود. پاهایش را كمی از هم دورتر گذاشته بود و راست به او نگاه میكرد. لبخند زد. لبخندی كه زود محو شد. بعد گفت: "بشین". سیروس روی یكی از مبلها افتاد. سرما از لای در تو میآمد: "میشه درو ببندی؟" "سردته؟ تب داری؟" بعد از دری كه سیروس میدانست در آشپزخانه است بیرون رفت و از آشپزخانه پرسید: "قهوه میخوای یا چای؟" عجیب بود. بعد از این همه سال قطع رابطه به دلایلی كه خودش هم نمیدانست، میپرسید "چای میخوری یا قهوه؟" انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. انگار نه انگار این همه سال بود با هم قهر بودند. مهناز از آشپزخانه ادامه داد: "چرا این همه دیر آمدی عزیزم؟ این همه سال هر روز منتظرت بودم. تو كه میدانستی این ساعت روز كسی خونه نیست. چرا این همه دیر؟ تو كه میدانستی چقدر دلم میخواست ببینمت عزیز دلم. تو كه میدانستی چقدر دوستت دارم." چرا با ما قطع رابطه كردید؟" "چرا؟ یعنی نمیدونی. مهدی فهمیده بود دوستم داری. به فرح هم گفت. تو چطور نفهمیدی؟ حاشا نكن." سیروس روی مبل افتاده بود و تمام بدنش میسوخت. اینها واقعیت بود یا داشت خواب میدید؟ مهناز، انگار برای اینكه به او اطمینان بدهد خواب نمیبیند به هال بازگشت و روبهروی سیروس ایستاد و خوب نگاهش كرد: "داشت یادم میرفت قیافهات چطوریایه؟ داشتم چشمهای مهربانت را فراموش میكردم" چند قطره اشك روی گونههاش بود. نگاهش دیگر ابهام نداشت و از محبت لبریز بود. جلوتر آمد. باز جلوتر آمد، خم شد و دستهایش را گذاشت روی شانههای سیروس و زل زد توی چشمهاش. چیز توی دل سیروس هری ریخت پایین، چشمهایش سیاهی رفت و آرامشی ژرف و سرمایی دلپذیر وجودش را فرا گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر