شب کریسمس برتی
هکتور هیو مونرو (ساکی)
شب كریسمس بود، و محفل خانوادگی عالی جناب لوك استِفینك با دوستی و شادمانی بیدلیلی كه چنین مناسبتی اقتضا میكرد، افروخته بود. مهمانان شامی مفصل و طولانی صرف كردند، گروه نوازندگان دورهگرد آمدند و سرودهای كریسمس خواندند و بعد مهمانان از سرودخوانی خودشان محظوظ شدند، و سرانجام حسابی جیغ و داد راه انداختند و خانه را روی سرشان گرفتند. اما در میانه این آتش شور و شادمانی، ذغال خاموشی بود كه گُر نمیگرفت.
برتی استفینك، برادرزاده لوك فوقالذكر، از همان اوان زندگی حرفة بیكارهگی را انتخاب كرده بود؛ پیش از او كار پدرش هم همین بود. برتی از سن هیجده سالگی گشت و گذارش را در مستعمرات انگلستان شروع كرده بود، كاری كه برای شاهزادهای كه خون اشرافی در رگهایش جریان داشت آن قدر برازنده و مطلوب تلقی میشد، اما برای جوانی از طبقات متوسط نشان عدم صداقت به حساب میآمد. او برای كشت چای به سیلان و برای پرورش میوه به كلمبیای بریتانیا رفته بود؛ بعد هم راهی استرالیا شده بود تا به گوسفندها در درآوردن پشم كمك كند. و حالا در بیست سالگی تازه از مأموریت مشابهی در كانادا بازگشته بود. از همین قدر میتوان نتیجهگیری كرد كه این آزمایشهای گوناگون همه در كمال ایجاز و اختصار برگزار شده بودند . لوك استفینك، كه نقش پردردسر قیّم و دستیار والدین برتی را به عهده داشت، از بروز همیشگی میل به بازگشت به وطن در برادرزادهاش تأسف میخورد و وقتی چند ساعت پیش، خدا را سپاس گفته بود كه خانواده متحد و دور هم جمع هستند، مسلما منظورش بازگشت برتی نبود.
در واقع بعد از بازگشت برتی مقدمات كار را به سرعت فراهم كرده بودند كه جوانك را به گوشه دورافتادهای در رودزیا بفرستند، كه بازگشتن از آن جا كار آسانی نبود. زمان زیادی به موعد سفر به این نقطه ناخوشایند نمانده بود و اگر مسافر ما قدری مشتاقتر و موضوع برایش مهمتر بود، در واقع باید كم كم چمدانهایش میبست. به این دلایل برتی دل ودماغ نداشت و نمیتوانست در جوّ جشن و سروری كه پیرامونش جریان داشت مشاركت كند و در حسرت برنامههای اجتماعی و مهمانیهای ماههای آینده كه دور و برش همه با شور و شوق دربارهاش بحث میكردند، میسوخت. او جز آن كه با خواندن سرود «نگویید بدرود، بگویید به امید دیدار» اوقات عمو و به طور كلی محفل خانوادگی را تلخ كند، در شادمانی آن شب هیچ شركت نكرد.
نیم ساعتی از ساعت یازده میگذشت و استفینكهای مسنتر شروع كردند به مقدمهچینی برای جمعوجور كردن مجلس و خوابیدن.
لوك استفینك رو كرد به پسر سیزدهسالهاش و گفت: «بیا تدی، وقتشه كه بری تو رخت خواب كوچولوت».
و خانم استفینك گفت: «جایی كه همهمان باید بریم».
برتی گفت: «میترسم برای همهمان جا نباشد».
تذكر برتی چیزی در حد رسوایی تلقی شد، اما همه داشتند مانند گوسفندانی كه در هوای توفانی تغذیه میكنند تندتند كشمش و بادام میخوردند.
هوراس بوردنبی كه در ایام كریسمس در خانه استفینكها مهمان بود گفت: «جایی خواندهام كه دهقانان روسی اعتقاد دارند كه اگر شب كریسمس، درست نصف شب به اصطبل بروید، میبینید حیوانات دارند با هم حرف میزنند. آن ها معتقدند حیوانات درست در این یك لحظه از سال، از موهبت سخن گفتن برخوردار میشوند».
بریل (دختر استفینك) گفت: «اوه، چه جالب! بیایید همگی با هم به اصطبل برویم ببینیم چه دارند به ما بگویند». برای او هركار جمعی و گلهای لذت بخش و سرگرمكننده بود.
خانم استفینك خنده اعتراضآمیزی كرد، اما با گفتن «همه باید حسابی گرم بپوشند» عملا رضایت خود را اعلام كرد. این فكر به نظرش دریوَری و حتی كفرآمیز بود، اما او تصمیم گرفت از این فرصت استفاده كند تا «جوانها كمی با هم باشند» و بنابراین از آن استقبال كرد. هوراس بوردنبی مرد جوانی بود با آینده خوب. تعداد دفعاتی كه او در مجلس رقص محلی با بریل رقصیده بود آن اندازه بود كه همسایهها كنجكاوی كنند كه آیا «خبرهاییه؟» و هرچند خانم استفینك فكرش را در قالب در این تعداد از كلمات بیان نمیكرد، اما در این باور دهقانان روس كه در چنین شبی ممكن است جانوران حقیقتا زبان باز كنند، شریك شد.
اصطبل در نقطه تقاطع باغ و چراگاه اسب كوچكی قرار داشت كه از بقایای یك مزرعه كوچك قدیمی در این محله واقع در حومه شهر بود. لوك استفینك متكبرانه به اصطبل و دو گاو خود میبالید؛ او احساس میكرد این ها به او نوعی وجهه میبخشند كه نه وایانداتها و نه اُرپینگتونها داشتند. این ها حتی به نوعی او را به پدرسالارهایی پیوند میزدند كه عزت و احترامشان را مرهون سرمایه شناور گلههای گاو و گوسفندشان بودند. مقطعی كه قرار بود او برای نامگذاری ویلای مسكونیاش از بین دو كلمه «Byre» و «Ranch» به طور قطع یكی را برگزیند، برای او لحظه مهم و حساسی بود. البته نیمهشبی در ماه دسامبر، وقتی نبود كه او برای نشان دادن اصطبلش به مهمانان انتخاب كند، اما چون شب زیبایی بود و جوانها هم بدشان نمیآمد كمی شوخی و بازیگوشی كنند، لوك رضایت داد گروه عازم سفر اكتشافی به گاودانی را همراهی كند. خدمتكاران مدتی بود به خواب رفته بودند، بنابراین خانه را به برتی سپردند كه با لحن تحقیرآمیزی نپذیرفته بود برای شنیدن مكالمه جانوران از جایش تكان بخورد.
لوك در حالی كه صف جوانهایی را كه از خنده ریسه میرفتند هدایت میكرد گفت: «باید بیسروصدا حركت كنیم. من همیشه اصرار داشتهام كه این جا را محله ای آرام و منظم نگاه داریم». خانم استفینك با شال و كلاه ته صف بود.
چند دقیقه بیش تر به نیمهشب نمانده بود كه گروه به اصطبل رسید و با نور فانوس وارد آن جا شد. چند لحظهای همه ساكت ایستادند، انگار وارد كلیسا شده باشند.
لوك با صدای پایینی كه با احساس یاد شده هماهنگ بود گفت: «دِیْزی، اونی كه روی زمین دراز كشیده، از نژاد نرّهگاوهای شاخكوتاه است».
بوردنبی با لحنی كه انگار انتظار داشت گاو یادشده از تبار رامبراند باشد گفت: «راستی؟»
«میرتل، اون یكی، ...»
اما شرح شجرهنامه میرتل با جیغ دو تا از زنهای گروه، نیمهكاره ماند.
در اصطبل بیسروصدا به روی آن ها بسته شده و كلید با صدای خشك در قفل چرخیده بود؛ بعد صدای برتی را شنیدند كه سرحال برای آن ها شب خوشی آرزو كرد و از راه باریكة باغ دور شد.
لوك استفینك با گامهای بلند به سمت پنجره رفت؛ پنجره سوراخ چهارگوش كوچكی بود به سبك قدیمی كه میلههای آهنی آن در سنگها اطرافش سفت شده بودند.
او با تحكم و تهدیدآمیز داد زد: «فوری در را باز كن». تحكم او به جیغ و داد مرغی در قفس میماند رو به عقابی درنده. در مخالفت با درخواست او در ساختمان با صدای بنگ بسته شد.
در همسایگی، ساعتی دوازده ضربه نواخت. اگر گاوها حقیقتا در این لحظه از موهبت سخن گفتن بهرهمند میشدند، باز كسی صدای سخن گفتنشان را نمیشنید، چون شش یا هفت نفر دیگر یا بلندترین صدای ممكن در اوج خشم و هیجان درباره رفتار كنونی برتی و شخصیت عمومی او بحث میكردند.
در عرض نیم ساعت یا همین حدود هر چیزی را كه گفتنش درباره برتی مجاز بود دست كم ده بار گفته شد و بنابراین موضوعات دیگری مطرح شدند ــ بوی ترشیدگی تند اصطبل، امكان بروز آتشسوزی، و این احتمال كه اصطبل مأمنی برای موشهای ولگرد محله باشد. با این همه هیچ نشانی از آزادی به چشم دیدهبانان نیامد.
نزدیك ساعت یك بعد از نیمهشب سروصدای سرودخوانی در هم و بینظمی به سرعت به خانه نزدیك و ظاهرا درست پشت در باغ خانه ناگهان متوقف شد. یك ماشین پر از جوانان خون گرم، با شادی و نشاط بیاندازه، ظاهرا برای تعمیرات موقتی، درست جلوی در ایستادند. اما سرودخوانی جمعی مشمول این توقف نشد و ناظران ماجرا در اصطبل به روایت غیرمجازی از « شاه خوب وینسلاس» مهمان شدند، كه در آن صفت «خوب» ظاهرا با بیمبالاتی بسیار به كار میرفت.
سروصدا باعث شد برتی از خانه به باغ بیاید. او چهرههای رنگپریدهای را كه از پشت پنجره اصطبل به او نگاه میكردند به كلی نادیده گرفت و تمامی توجه خود را بر شادیكنان بیرون دروازه متمركز ساخت.
برتی داد زد: «به سلامتی، رفقا!»
جواب دادند: «به سلامتی، رفیق! امّا حیف چیزی نداریم كه به سلامتیات بنوشیم».
برتی با مهماننوازی تمام گفت: «بیخیالش، بیاین تو. من تنهای تنهام و تا دل تان بخواد میتونید بنوشید».
آن ها مطلقا غریبه بودند، اما با مهربانی برتی انگار قوموخویشهای نزدیكش باشند. لحظاتی بعد طنین همان ورسیون غیرمجاز «شاه وینسلاس» كه مثل بسیاری از افتضاحاتی كه بار آوردند با هر بار تكرار بدتر میشد، از فراز باغ میگذشت و به اصطبل طنینانداز میرسید. دو نفر از گروه شادمانی، سر راه نمایشی فیالبداهه اجرا كردند و رقصی روی باغچه جلوی تراس لوك استفینك كردند. لوك استفینك این باغچه را «باغچه سنگی» مینامید، نامی كه تا پیش از این مراسم كاملا موجه بود. وقتی والس در پاسخ به تقاضاهای تكرار بینندگان برای سومین بار اجرا و تمام شد، تنها بخش سنگی آن هنوز سر جایش بود. لوك، كه پشت میلههای پنجره اصطبل بیش از پیش به مرغی در قفس میماند، در موقعیتی بود كه به خوبی میتوانست احساس كنسرتروهایی را نمی توانند با تقاضای اجرای دوباره كاری كه دوست ندارند مخالفت كنند، درك كند.
درِ تالار با صدای بنگ بسته شد و حالا صداهای شادمانی ضعیفتر و خفهتر به گوش شنوندگان نگران آن سوی باغ میرسید. در هر حال نقدا در میان صداهای دیگر یكیدو صدای «پاپ» شوم به روشنی شنیده شد.
خانم استفینك گفت: «شامپاین را باز كردند!»
لوك به خودش دل داری داد: «شاید شراب گازدار موسِل بود».
دو سه بار دیگر صدای باز كردن بطری به گوش رسید.
خانم استفینك گفت: «هم شامپاین و هم شرابهای گازدار».
در این جا عبارتی از دهن لوك در رفت كه مانند براندی در یك خانواده محترم تنها در موارد بسیار اضطراری به كار میرود. آقای هوراس بوردنبی هم مدت قابلملاحظهای بود كه زیر لب عبارات مشابهی را تكرار میكرد. تجربه «با هم بودن جوانها» بیش از اندازه طول كشیده بود و بعید بود كه هیچ نتیجه رمانتیكی در پی داشته باشد.
حدود چهل دقیقه بعد در خانه باز شد و انبوه جمعیتی كه از آن بیرون آمدند دیگر هرگونه نشانه شرم و خویشتن داری را كه احیانا اثری بر كنشهای پیشینشان داشت كنار گذاشته بودند. كوششهای گروه در زمینه خواندن سرودهای كریسمس حالا با موسیقی زنده تكمیل شده بود؛ از تزئینات درخت كریسمسی كه برای كه برای بچههای باغبان و سایر خدمه خانه آراسته شده بود، به قدر كافی ترومپت و تنبك و جغجغه در آمده بود. داستان زندگی «شاه وینسلاس» رها شده بود ــ نكتهای كه لوك با احساس امتنان به آن توجه كرد ــ اما شنیدن این جمله كه «شب گرمی بود» برای اهالی اصطبل كه از سرما چاییده بودند آزاردهنده بود، همین طور اطلاعات كاملا دقیق اما اضافی مهمانان در این باره كه چیزی به صبح كریسمس نمانده است. با توجه به صداهای اعتراضآمیزی كه از پنجرههای همسایهها به گوش رسید، میشد فهمید كه احساساتی مشابه احساسات غالب بر جماعت توی اصطبل در جاهای دیگر هم به وجود آمده بود.
جماعت شاد اتوموبیلشان را پیدا كردند و مهمتر این كه توانستند در حالی كه به عنوان مراسم تودیع در بوقهایشان میدمیدند سوارش شوند و بروند. به هر رو، صدای ضربات بانشاط طبل كه هنوز به گوش میرسید حكایت از این میكرد كه فرمانده عملیات عیش و نوش در صحنه حضور دارد.
جیغ و داد خشماگین و ملتمسانهای از پشت پنجره اصطبل بلند شد: «برتی!»
صاحب این نام، در حالی كه اندكی كژومژ میشد به طرف احضاركنندگانش میرفت و داد زد» «سلام، شماها هنوز آن جایید؟ تا حالا باید همه حرفهای گاوها را شنیده باشید. اگر هم نشنیدهاید گمان نكنم انتظار كشیدن بیش از این فایدهای داشته باشد. بالاخره این یك افسانه روسی است و كریسمس روسها هم دو هفته دیگر است. بهتره بیایید بیرون».
بعد از یكی دو بار امتحان، او بالاخره موفق شد كلید در اصطبل را از پنجره به داخل بیاندازد. بعد به صدای بلند شروع كرد به خواندن «میترسم تو تاریكی برم خونه» ، و در حالی که كوبِش پرشور طبل همراهیاش میكرد به طرف ساختمان برگشت. صف آزادشدهها پشت سر او روان شد، و خانه پر شد از اظهارنظرهای ضدونقیضی كه نمایش بیپروای برتی به آن دامن زده بود.
این شادترین شب كریسمس برتی در تمام عمرش بود. به قول خودش كریسمس «باحالتر از این» نمیشد.
ترجمه: روبرت صافاریان
هکتور هیو مونرو (ساکی)
شب كریسمس بود، و محفل خانوادگی عالی جناب لوك استِفینك با دوستی و شادمانی بیدلیلی كه چنین مناسبتی اقتضا میكرد، افروخته بود. مهمانان شامی مفصل و طولانی صرف كردند، گروه نوازندگان دورهگرد آمدند و سرودهای كریسمس خواندند و بعد مهمانان از سرودخوانی خودشان محظوظ شدند، و سرانجام حسابی جیغ و داد راه انداختند و خانه را روی سرشان گرفتند. اما در میانه این آتش شور و شادمانی، ذغال خاموشی بود كه گُر نمیگرفت.
برتی استفینك، برادرزاده لوك فوقالذكر، از همان اوان زندگی حرفة بیكارهگی را انتخاب كرده بود؛ پیش از او كار پدرش هم همین بود. برتی از سن هیجده سالگی گشت و گذارش را در مستعمرات انگلستان شروع كرده بود، كاری كه برای شاهزادهای كه خون اشرافی در رگهایش جریان داشت آن قدر برازنده و مطلوب تلقی میشد، اما برای جوانی از طبقات متوسط نشان عدم صداقت به حساب میآمد. او برای كشت چای به سیلان و برای پرورش میوه به كلمبیای بریتانیا رفته بود؛ بعد هم راهی استرالیا شده بود تا به گوسفندها در درآوردن پشم كمك كند. و حالا در بیست سالگی تازه از مأموریت مشابهی در كانادا بازگشته بود. از همین قدر میتوان نتیجهگیری كرد كه این آزمایشهای گوناگون همه در كمال ایجاز و اختصار برگزار شده بودند . لوك استفینك، كه نقش پردردسر قیّم و دستیار والدین برتی را به عهده داشت، از بروز همیشگی میل به بازگشت به وطن در برادرزادهاش تأسف میخورد و وقتی چند ساعت پیش، خدا را سپاس گفته بود كه خانواده متحد و دور هم جمع هستند، مسلما منظورش بازگشت برتی نبود.
در واقع بعد از بازگشت برتی مقدمات كار را به سرعت فراهم كرده بودند كه جوانك را به گوشه دورافتادهای در رودزیا بفرستند، كه بازگشتن از آن جا كار آسانی نبود. زمان زیادی به موعد سفر به این نقطه ناخوشایند نمانده بود و اگر مسافر ما قدری مشتاقتر و موضوع برایش مهمتر بود، در واقع باید كم كم چمدانهایش میبست. به این دلایل برتی دل ودماغ نداشت و نمیتوانست در جوّ جشن و سروری كه پیرامونش جریان داشت مشاركت كند و در حسرت برنامههای اجتماعی و مهمانیهای ماههای آینده كه دور و برش همه با شور و شوق دربارهاش بحث میكردند، میسوخت. او جز آن كه با خواندن سرود «نگویید بدرود، بگویید به امید دیدار» اوقات عمو و به طور كلی محفل خانوادگی را تلخ كند، در شادمانی آن شب هیچ شركت نكرد.
نیم ساعتی از ساعت یازده میگذشت و استفینكهای مسنتر شروع كردند به مقدمهچینی برای جمعوجور كردن مجلس و خوابیدن.
لوك استفینك رو كرد به پسر سیزدهسالهاش و گفت: «بیا تدی، وقتشه كه بری تو رخت خواب كوچولوت».
و خانم استفینك گفت: «جایی كه همهمان باید بریم».
برتی گفت: «میترسم برای همهمان جا نباشد».
تذكر برتی چیزی در حد رسوایی تلقی شد، اما همه داشتند مانند گوسفندانی كه در هوای توفانی تغذیه میكنند تندتند كشمش و بادام میخوردند.
هوراس بوردنبی كه در ایام كریسمس در خانه استفینكها مهمان بود گفت: «جایی خواندهام كه دهقانان روسی اعتقاد دارند كه اگر شب كریسمس، درست نصف شب به اصطبل بروید، میبینید حیوانات دارند با هم حرف میزنند. آن ها معتقدند حیوانات درست در این یك لحظه از سال، از موهبت سخن گفتن برخوردار میشوند».
بریل (دختر استفینك) گفت: «اوه، چه جالب! بیایید همگی با هم به اصطبل برویم ببینیم چه دارند به ما بگویند». برای او هركار جمعی و گلهای لذت بخش و سرگرمكننده بود.
خانم استفینك خنده اعتراضآمیزی كرد، اما با گفتن «همه باید حسابی گرم بپوشند» عملا رضایت خود را اعلام كرد. این فكر به نظرش دریوَری و حتی كفرآمیز بود، اما او تصمیم گرفت از این فرصت استفاده كند تا «جوانها كمی با هم باشند» و بنابراین از آن استقبال كرد. هوراس بوردنبی مرد جوانی بود با آینده خوب. تعداد دفعاتی كه او در مجلس رقص محلی با بریل رقصیده بود آن اندازه بود كه همسایهها كنجكاوی كنند كه آیا «خبرهاییه؟» و هرچند خانم استفینك فكرش را در قالب در این تعداد از كلمات بیان نمیكرد، اما در این باور دهقانان روس كه در چنین شبی ممكن است جانوران حقیقتا زبان باز كنند، شریك شد.
اصطبل در نقطه تقاطع باغ و چراگاه اسب كوچكی قرار داشت كه از بقایای یك مزرعه كوچك قدیمی در این محله واقع در حومه شهر بود. لوك استفینك متكبرانه به اصطبل و دو گاو خود میبالید؛ او احساس میكرد این ها به او نوعی وجهه میبخشند كه نه وایانداتها و نه اُرپینگتونها داشتند. این ها حتی به نوعی او را به پدرسالارهایی پیوند میزدند كه عزت و احترامشان را مرهون سرمایه شناور گلههای گاو و گوسفندشان بودند. مقطعی كه قرار بود او برای نامگذاری ویلای مسكونیاش از بین دو كلمه «Byre» و «Ranch» به طور قطع یكی را برگزیند، برای او لحظه مهم و حساسی بود. البته نیمهشبی در ماه دسامبر، وقتی نبود كه او برای نشان دادن اصطبلش به مهمانان انتخاب كند، اما چون شب زیبایی بود و جوانها هم بدشان نمیآمد كمی شوخی و بازیگوشی كنند، لوك رضایت داد گروه عازم سفر اكتشافی به گاودانی را همراهی كند. خدمتكاران مدتی بود به خواب رفته بودند، بنابراین خانه را به برتی سپردند كه با لحن تحقیرآمیزی نپذیرفته بود برای شنیدن مكالمه جانوران از جایش تكان بخورد.
لوك در حالی كه صف جوانهایی را كه از خنده ریسه میرفتند هدایت میكرد گفت: «باید بیسروصدا حركت كنیم. من همیشه اصرار داشتهام كه این جا را محله ای آرام و منظم نگاه داریم». خانم استفینك با شال و كلاه ته صف بود.
چند دقیقه بیش تر به نیمهشب نمانده بود كه گروه به اصطبل رسید و با نور فانوس وارد آن جا شد. چند لحظهای همه ساكت ایستادند، انگار وارد كلیسا شده باشند.
لوك با صدای پایینی كه با احساس یاد شده هماهنگ بود گفت: «دِیْزی، اونی كه روی زمین دراز كشیده، از نژاد نرّهگاوهای شاخكوتاه است».
بوردنبی با لحنی كه انگار انتظار داشت گاو یادشده از تبار رامبراند باشد گفت: «راستی؟»
«میرتل، اون یكی، ...»
اما شرح شجرهنامه میرتل با جیغ دو تا از زنهای گروه، نیمهكاره ماند.
در اصطبل بیسروصدا به روی آن ها بسته شده و كلید با صدای خشك در قفل چرخیده بود؛ بعد صدای برتی را شنیدند كه سرحال برای آن ها شب خوشی آرزو كرد و از راه باریكة باغ دور شد.
لوك استفینك با گامهای بلند به سمت پنجره رفت؛ پنجره سوراخ چهارگوش كوچكی بود به سبك قدیمی كه میلههای آهنی آن در سنگها اطرافش سفت شده بودند.
او با تحكم و تهدیدآمیز داد زد: «فوری در را باز كن». تحكم او به جیغ و داد مرغی در قفس میماند رو به عقابی درنده. در مخالفت با درخواست او در ساختمان با صدای بنگ بسته شد.
در همسایگی، ساعتی دوازده ضربه نواخت. اگر گاوها حقیقتا در این لحظه از موهبت سخن گفتن بهرهمند میشدند، باز كسی صدای سخن گفتنشان را نمیشنید، چون شش یا هفت نفر دیگر یا بلندترین صدای ممكن در اوج خشم و هیجان درباره رفتار كنونی برتی و شخصیت عمومی او بحث میكردند.
در عرض نیم ساعت یا همین حدود هر چیزی را كه گفتنش درباره برتی مجاز بود دست كم ده بار گفته شد و بنابراین موضوعات دیگری مطرح شدند ــ بوی ترشیدگی تند اصطبل، امكان بروز آتشسوزی، و این احتمال كه اصطبل مأمنی برای موشهای ولگرد محله باشد. با این همه هیچ نشانی از آزادی به چشم دیدهبانان نیامد.
نزدیك ساعت یك بعد از نیمهشب سروصدای سرودخوانی در هم و بینظمی به سرعت به خانه نزدیك و ظاهرا درست پشت در باغ خانه ناگهان متوقف شد. یك ماشین پر از جوانان خون گرم، با شادی و نشاط بیاندازه، ظاهرا برای تعمیرات موقتی، درست جلوی در ایستادند. اما سرودخوانی جمعی مشمول این توقف نشد و ناظران ماجرا در اصطبل به روایت غیرمجازی از « شاه خوب وینسلاس» مهمان شدند، كه در آن صفت «خوب» ظاهرا با بیمبالاتی بسیار به كار میرفت.
سروصدا باعث شد برتی از خانه به باغ بیاید. او چهرههای رنگپریدهای را كه از پشت پنجره اصطبل به او نگاه میكردند به كلی نادیده گرفت و تمامی توجه خود را بر شادیكنان بیرون دروازه متمركز ساخت.
برتی داد زد: «به سلامتی، رفقا!»
جواب دادند: «به سلامتی، رفیق! امّا حیف چیزی نداریم كه به سلامتیات بنوشیم».
برتی با مهماننوازی تمام گفت: «بیخیالش، بیاین تو. من تنهای تنهام و تا دل تان بخواد میتونید بنوشید».
آن ها مطلقا غریبه بودند، اما با مهربانی برتی انگار قوموخویشهای نزدیكش باشند. لحظاتی بعد طنین همان ورسیون غیرمجاز «شاه وینسلاس» كه مثل بسیاری از افتضاحاتی كه بار آوردند با هر بار تكرار بدتر میشد، از فراز باغ میگذشت و به اصطبل طنینانداز میرسید. دو نفر از گروه شادمانی، سر راه نمایشی فیالبداهه اجرا كردند و رقصی روی باغچه جلوی تراس لوك استفینك كردند. لوك استفینك این باغچه را «باغچه سنگی» مینامید، نامی كه تا پیش از این مراسم كاملا موجه بود. وقتی والس در پاسخ به تقاضاهای تكرار بینندگان برای سومین بار اجرا و تمام شد، تنها بخش سنگی آن هنوز سر جایش بود. لوك، كه پشت میلههای پنجره اصطبل بیش از پیش به مرغی در قفس میماند، در موقعیتی بود كه به خوبی میتوانست احساس كنسرتروهایی را نمی توانند با تقاضای اجرای دوباره كاری كه دوست ندارند مخالفت كنند، درك كند.
درِ تالار با صدای بنگ بسته شد و حالا صداهای شادمانی ضعیفتر و خفهتر به گوش شنوندگان نگران آن سوی باغ میرسید. در هر حال نقدا در میان صداهای دیگر یكیدو صدای «پاپ» شوم به روشنی شنیده شد.
خانم استفینك گفت: «شامپاین را باز كردند!»
لوك به خودش دل داری داد: «شاید شراب گازدار موسِل بود».
دو سه بار دیگر صدای باز كردن بطری به گوش رسید.
خانم استفینك گفت: «هم شامپاین و هم شرابهای گازدار».
در این جا عبارتی از دهن لوك در رفت كه مانند براندی در یك خانواده محترم تنها در موارد بسیار اضطراری به كار میرود. آقای هوراس بوردنبی هم مدت قابلملاحظهای بود كه زیر لب عبارات مشابهی را تكرار میكرد. تجربه «با هم بودن جوانها» بیش از اندازه طول كشیده بود و بعید بود كه هیچ نتیجه رمانتیكی در پی داشته باشد.
حدود چهل دقیقه بعد در خانه باز شد و انبوه جمعیتی كه از آن بیرون آمدند دیگر هرگونه نشانه شرم و خویشتن داری را كه احیانا اثری بر كنشهای پیشینشان داشت كنار گذاشته بودند. كوششهای گروه در زمینه خواندن سرودهای كریسمس حالا با موسیقی زنده تكمیل شده بود؛ از تزئینات درخت كریسمسی كه برای كه برای بچههای باغبان و سایر خدمه خانه آراسته شده بود، به قدر كافی ترومپت و تنبك و جغجغه در آمده بود. داستان زندگی «شاه وینسلاس» رها شده بود ــ نكتهای كه لوك با احساس امتنان به آن توجه كرد ــ اما شنیدن این جمله كه «شب گرمی بود» برای اهالی اصطبل كه از سرما چاییده بودند آزاردهنده بود، همین طور اطلاعات كاملا دقیق اما اضافی مهمانان در این باره كه چیزی به صبح كریسمس نمانده است. با توجه به صداهای اعتراضآمیزی كه از پنجرههای همسایهها به گوش رسید، میشد فهمید كه احساساتی مشابه احساسات غالب بر جماعت توی اصطبل در جاهای دیگر هم به وجود آمده بود.
جماعت شاد اتوموبیلشان را پیدا كردند و مهمتر این كه توانستند در حالی كه به عنوان مراسم تودیع در بوقهایشان میدمیدند سوارش شوند و بروند. به هر رو، صدای ضربات بانشاط طبل كه هنوز به گوش میرسید حكایت از این میكرد كه فرمانده عملیات عیش و نوش در صحنه حضور دارد.
جیغ و داد خشماگین و ملتمسانهای از پشت پنجره اصطبل بلند شد: «برتی!»
صاحب این نام، در حالی كه اندكی كژومژ میشد به طرف احضاركنندگانش میرفت و داد زد» «سلام، شماها هنوز آن جایید؟ تا حالا باید همه حرفهای گاوها را شنیده باشید. اگر هم نشنیدهاید گمان نكنم انتظار كشیدن بیش از این فایدهای داشته باشد. بالاخره این یك افسانه روسی است و كریسمس روسها هم دو هفته دیگر است. بهتره بیایید بیرون».
بعد از یكی دو بار امتحان، او بالاخره موفق شد كلید در اصطبل را از پنجره به داخل بیاندازد. بعد به صدای بلند شروع كرد به خواندن «میترسم تو تاریكی برم خونه» ، و در حالی که كوبِش پرشور طبل همراهیاش میكرد به طرف ساختمان برگشت. صف آزادشدهها پشت سر او روان شد، و خانه پر شد از اظهارنظرهای ضدونقیضی كه نمایش بیپروای برتی به آن دامن زده بود.
این شادترین شب كریسمس برتی در تمام عمرش بود. به قول خودش كریسمس «باحالتر از این» نمیشد.
ترجمه: روبرت صافاریان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر