مرداد ۲۵، ۱۳۹۰

داستان فوق العاده ای از ویکتور هیو مونرو (ساکی)

داستانی که ترجمه اش را در اینجا آورده ام از کلاسیک های قصه کوتاه و خود اثر فوق العاده ای است درباره ماهیت قصه گویی و قصه بد، قصه خوب، اخلاق و فانتزی. 

قصه‌گو
بعدازظهر گرمي بود و كوپه قطار متناسب با گرماي هوا دم‌كرده بود. تا تمپل‌كوم، ايستگاه بعدي، يك ساعت راه بود. سرنشينان كوپه يك دختربچه كوچك بود، و يك دختربچه كوچك‌تر و يك پسربچه كوچك. عمه‌خانمي كه به همين بچه‌ها تعلق داشت يكي از صندلي‌هاي كنج كوپه را اشغال كرده بود و صندلي كنج ديگر، درست روبروي عمه خانم، توسط مرد مجردي اشغال شده بود كه در اين جمع غريبه بود. به هر رو، كوپه بي‌قيدوشرط در اشغال دختربچه‌ها و پسربچه بود. هم عمه خانم و هم بچه‌ها در گفتگو‌هايشان به نحو غريبي محدود و سمج بودند و آدم را به ياد توجهات مگسي مي‌انداختند كه به هيچ عنوان از رو نمي‌رود. بيشتر اشاره‌هاي عمة بچه‌ها در خصوص اين كار را بكن يا آن كار را نكن بود و بيشتر حرف‌هاي بچه‌ها با "چرا؟" شروع مي‌شد. مرد مجرد ساكت نشسته بود و هيچ نمي‌گفت. عمه گفت: "نكن سيريل، اين كار را نكن!" پسر كوچك شروع كرده بود به كوبيدن بالشتك‌هاي صندلي‌هاي كوپه و با هر ضربه ابري از گرد و خاك هوا را پر مي‌كرد.
عمه اضافه كرد: "بيا از پنجره بيرون را تماشا كن!"
بچه با اكراه به طرف پنجره رفت. بعد پرسيد: "چرا گوسفندها را از آن چراگاه بيرون مي‌كنند؟"
عمه خانم با صداي ضعيفي گفت: "گمانم آنها را به چراگاه ديگري مي‌برند كه علف بيشتري دارد."
پسربچه اعتراض كرد: "اما تو همان چراگاه هم به قدر كافي علف هست. اصلاً به جز علف چيز ديگري در آن نيست. عمه جان، تو اون چراگاه كلي علف هست!"
عمه خانم با لحني كه ابلهانه مي‌نمود گفت: "شايد علف‌هاي اون چراگاه ديگر بهتر باشند."
"چرا علف‌هاي چراگاه ديگر بهترند؟" پرسشي بود كه تند و ناگزير از پي اين اظهار نظر آمد.
عمه خانم ناگهان بلند گفت: "اوه، بچه‌ها، اون گاوها را نگاه كنيد!" تقريباً در همه مزارع اطراف راه‌آهن گاوي يا گاو اخته‌اي بود، اما عمه طوري حرف مي‌زد انگار دارد توجه بچه‌ها را به چيزي استثنايي جلب مي‌كند.
سيريل با سماجت پرسيد: "چرا علف‌هاي آن چراگاه ديگر بهترند؟"
روي در هم كشيده مرد مجرد داشت جاي خود را به زهرخند مي‌داد. عمه خانم در ذهن خود چنين نتيجه‌گيري كرد كه او مردي عبوس و فاقد هرگونه جذابيتي است. اما در خصوص علف‌هاي چراگاه ديگر مطلقاً قادر نبود به نتيجه‌گيري قانع‌كننده‌اي برسد.
دختربچه كوچك‌تر شروع كرد به خواندن شعر "در راه ماندالِي" و باعث تنوعي شد. او فقط سطر اول اين شعر را مي‌دانست، اما از همين دانش محدود خود به بهترين وجه ممكن استفاده مي‌كرد؛ همين يك سطر را با حالتي رؤيايي، اما با عزم راسخ و با صدايي رسا، بارها و بارها تكرار مي‌كرد. به نظر مرد مجرد چنين مي‌آمد كه انگار كسي با او شرط بسته نمي‌تواند اين سطر را  بدون وقفه دو هزار بار با صداي بلند تكرار كند. و مي‌دانست اگر كسي واقعاً چنين شرطي با او بسته باشد، حتماً بازنده خواهد بود.
وقتي مرد مجرد دو بار به عمه خانم و يك بار به سيم تماس با نگهباني قطار نگاه كرد، عمه رو به بچه‌ها گفت: "بچه‌ها، بياييد برايتان قصه بگويم."
بچه‌ها با بي‌علاقه‌گي به سمت انتهاي كوپه راه افتادند. معلوم بود كه عمه خانم نزد آنها به عنوان قصه‌گو شهرت چندان خوبي ندارد.
پيرزن با صدايي ضعيف و حالتي محرمانه كه هر دقيقه با پرسش‌هاي بلند و خرده‌گيرانه شنوندگانش قطع مي‌شد، شروع كرد به نقل داستاني بسيار رقت‌انگيز و بي‌مزه و كسالت‌بار درباره دختربچه‌اي كه بچه خيلي خوبي بود و چون بچه خوبي بود با همه دوست مي‌شد و سرانجام وقتي در دام گاو وحشي خشمگيني گرفتار شد، تعدادي از دوستانش كه شخصيت اخلاقي او را تحسين مي‌كردند، نجاتش دادند.
يكي از دو دختربچه كوچك كه بزرگ‌تر از ديگري بود بلافاصله پرسيد: "اگر او بچه خوبي نبود، آنها نجاتش نمي‌دادند؟" اين درست همان سؤالي بود كه مرد جوان هم مي‌خواست بپرسد.
عمه عذر و بهانه آورد كه "خب، درسته، اما من فكر مي‌كنم اگر آن‌قدر دوستش نداشتند، به اين سرعت به كمك او نمي‌شتافتند."
يكي از دو دختربچه كوچك كه بزرگ‌تر از ديگري بود با اعتقاد كامل گفت: "اين احمقانه‌ترين قصه‌اي بود كه تا حالا شنيده بودم."
سيريل گفت: "آن‌قدر احمقانه بود كه من بعد از چند جمله اول ديگر اصلاً گوش نكردم."
دختربچه كوچك‌تر هيچ اظهارنظري درباره داستان عمه خانم نكرد، اما زمزمه سطر اول شعر محبوبش را از سر گرفت.
ناگهان مرد جوان از گوشه كوپه گفت: "خانم، به نظر نمي‌آيدش شما قصه گوي موفقي باشيد."
عمه خانم با خشم در برابر اين حمله غيرمنتظره به دفاع برخاست و با لحني بسيار جدي گفت:
"گفتن داستان‌هايي كه بچه‌ها هم بفهمند و هم براي آنها ارزش قائل شوند، كار دشواري است."
مرد مجرد پاسخ داد: "با شما موافق نيستم."
"شايد بدتان نيايد خودتان براي آنها يك قصه تعريف كنيد."
دختربچه بزرگ‌تر تقاضا كرد: "بله، برايمان يك قصه تعريف كنيد!"
و مرد جوان شروع كرد: "يكي بود، يكي نبود. دختربچه‌اي بود به نام بِرتا كه بچه فوق‌العاده خوبي بود."
كنجكاوي بچه‌ها كه تحريك شده بود، يك‌باره فروكش كرد؛ همه قصه‌ها، صرف نظر از اينكه قصه‌گو كيست، به نظرشان به طرز وحشتناكي شبيه هم آمد.
"اين دختر هركاري بزرگ‌ترها مي‌گفتند مي‌كرد، هميشه راست مي‌گفت، لباس‌هايش را هميشه تميز نگاه مي‌داشت، و داروهايش را چنان مي‌خورد انگار دارد شكلات مي‌خورد، مشق‌هايش را به موقع مي‌نوشت و رفتارش مؤدبانه بود."
دختربچه بزرگ‌تر پرسيد: "خوشگل بود؟"
مرد مجرد گفت: "به خوشگلي هيچكدام از شماها نبود. اما به طرز وحشتناكي خوب بود."
اين جمله موجي از واكنش‌هاي مثبت برانگيخت؛ كاربرد كلمه "وحشتناك" براي "خوبي" ابتكاري بود كه ستايش بچه‌ها را برانگيخت. ظاهراً در اين كلمه طنيني از حقيقت بود كه در همه حكايت‌هاي عمه جان درباره زندگي خردسالان جايش خالي بود.
مرد جوان قصه‌اش را چنين پي گرفت: "او آن‌قدر خوب بود كه چندين مدال خوبي گرفت و هميشه اين مدال‌ها را با سنجاق به لباسش مي‌زد. يك مدال براي حرف‌شنوي داشت، يكي براي وقت‌شناسي و مدال سومي براي رفتار شايسته. هر سه مدال‌هاي بزرگي بودند و وقتي راه مي‌رفت به هم مي‌خوردند و جلينگ جلينگ صدا مي‌دادند. در شهري كه او زندگي مي‌كرد هيچ بچه ديگري سه تا مدال نداشت، پس همه مي‌دانستند كه او يك بچه فوق‌العاده خوب است."
در اينجا سيريل نقل قول كرد: "به طرز وحشتناكي خوب."
"همه از خوبي‌هاي او مي‌گفتند، و چون شاهزاده شهر وصف حال او را شنيد، اعلام كرد كه دختري به اين خوبي بايد اجازه داشته باشد هفته‌اي يك بار در باغ شاهزاده كه خارج شهر بود، به گردش برود. باغ شاهزاده جاي بسيار زيبايي بود و هيچ بچه‌اي را به آن راه نمي‌دادند، بنابراين براي برتا افتخار بزرگي بود كه گذاشته بودند به آنجا برود."
سيريل پرسيد: "در اين باغ هيچ گوسفندي وجود داشت؟"
مرد جواب داد: "نه، هيچ گوسفندي نبود."
و پرسش ناگزيري كه در پي اين پاسخ آمد اين بود: "چرا در باغ هيچ گوسفندي نبود؟"
در اينجا عمه خانم از سر خشنودي لبخند زد؛ لبخندي كه مي‌شد آن را نيشخند هم توصيف كرد.
مرد جوان گفت: "در باغ هيچ گوسفندي نبود چون يك بار مادر شاهزاده خواب ديده بود كه پسرش يا توسط گوسفندي كشته مي‌شود يا با ساعتي كه روي سرش سقوط مي‌كند. به همين دليل شاهزاده هيچ گوسفندي در باغ نگاه نمي‌داشت؛ در خانه‌شان هم هيچ ساعتي نبود."
عمه خانم به دشواري توانست از تحسين مرد مجرد خودداري كند.
سيريل پرسيد: "بالاخره شاهزاده توسط گوسفند كشته شد يا ساعت؟"
مرد مجرد با بي‌تفاوتي گفت: "او هنوز زنده است، بنابراين ما نمي‌توانيم بدانيم خواب مادر شاهزاده به حقيقت مي‌پيوندد يا نه. به هر صورت در باغ شاهزاده هيچ گوسفندي نبود، اما تعداد زيادي بچه خوك بودند كه همه جا در هم مي‌لوليدند."
"بچه خوك‌ها چه رنگي بودند؟"
"بعضي‌شان سياه بودند با صورت‌هاي سفيد؛ بعضي‌ها سفيد بودند با لكه‌هاي سياه؛ بعضي ديگر سرتاپا سياه بودند؛ بعضي‌ها هم خاكستري بودند با لكه‌هاي سفيد؛ بعضي‌ها هم كاملاً سفيد بودند."
در اينجا قصه‌گو درنگ كرد تا شكل گنجينه‌اي كه باغ شاهزاده در خود جا داده بود خوب در تخيل بچه‌ها رسوب كند، بعد قصه‌اش را از سر گرفت:
"برتا وقتي ديد در باغ هيچ گُلي نيست خيلي ناراحت شد. او با چشمان اشكبار به عمه‌هايش قول داده بود كه از باغچه‌هاي شاهزاده مهربان گل نمي‌چيند و قصد داشت به قولش وفا كند، بنابراين وقتي ديد در آنجا اصلاً گل نيست، خيلي احساس بطالت كرد."
"چرا در پارك گل وجود نداشت؟"
مرد فوري جواب داد: "چون خوك‌ها همه گل‌ها را خورده بودند. باغبان‌ها به شاهزاده گفته بودند نمي‌شود در باغ هم گل نگاه داشت و هم خوك، شاهزاده هم تصميم گرفته بود خوك‌ها را نگاه دارد و از خير گل‌ها بگذرد."
همهمه تحسين‌آميزي درباره تصميم عالي شاهزاده بلند شد؛ بدون ترديد خيلي‌ها درست خلاف اين تصميم را مي‌گرفتند.
"در اين باغ چيزهاي خوشايند زياد بود. حوض‌هايي بودند پر از ماهي‌هايي به رنگ‌هاي قرمز، آبي و سبز؛ درخت‌هايي با طوطي‌هاي خوشگل كه مثل آب خوردن حرف‌هاي قشنگ مي‌زدند و مرغ‌هاي آوازه‌خواني كه همه آهنگ‌هاي باب روز را مي‌نواختند. برتا در باغ مي‌گشت و از همه چيز بسيار لذت مي‌برد و با خودش فكر مي‌كرد: "اگر من اين قدر دختر خوبي نبودم به من اجازه نمي‌دادند به اين باغ زيبا بيايم و از همه اين ديدني‌ها لذت ببرم." و همين طور كه راه مي‌رفت مدال‌هايش به هم مي‌خوردند و جلينگ جلينگ صدا مي‌دادند و يادآوري مي‌كردند كه او چه دختر خوبي است. در همين موقع گرگ عظيم‌الجثه‌اي پاورچين پاورچين وارد باغ شد. گرگه مي‌خواست ببيند مي‌تواند يكي از بچه‌خوك‌ها را بگيرد و براي شام نوش جان كند يا نه."
بچه‌ها، كه علاقه‌شان به قصه‌اي كه مرد تعريف مي‌كرد لحظه به لحظه بيشتر مي‌شد، پرسيدند: "گرگه چه رنگي بود؟"
"سرتاپا به رنگ گل. زبانش سياه بود و چشمان خاكستري شفافي داشت كه با درنده‌گي فوق‌العاده‌اي مي‌درخشيدند. نخستين چيزي كه اين گرگ در باغ ديد برتا بود؛ آخر پيشبند او آن قدر تميز و سفيد بود كه از يك فرسخي نظر را به خود جلب مي‌كرد. برتا هم گرگ را ديد و ديد كه گرگ دارد به طرفش مي‌رود و آرزو كرد هرگز اجازه نيافته بود به اين باغ بيايد. با آخرين سرعت پا به فرار گذاشت و گرگ هم با جهش‌هاي بزرگ به دنبالش آمد. برتا سرانجام توانست خود را به بوته‌‌زاري برساند پوشيده از بوته‌هاي بلند و خود زير يكي از انبوه‌ترين بوته‌ها پنهان كرد. گرگ بو مي‌كشيد و از ميان شاخ و برگ‌ها پيش مي‌آمد؛ زبان سياهش از دهانش آويزان بود و چشمان خاكستري و شفافش از خشم مي‌درخشيد. برتا كه وحشت سراپاي وجودش را گرفته بود با خود گفت: "اگر اين قدر بچه خوبي نبودم، حالا امن و امان در شهر بودم." به هر حال، بوي بوته‌ها آن قدر تند بود كه گرگ نتوانست بوي برتا را تشخيص دهد و مخفي‌گاه او را پيدا كند، و بوته‌هاي آن قدر انبوه بودند كه او اگر ساعت‌ها در ميان آنها مي‌گشت باز نمي‌توانست برتا را پيدا كند، پس به خودش گفت همان بهتر كه به جاي برتا يك بچه خوك شكار كند. برتا از ترس گرگ كه در نزديكي او مي‌گشت و بو مي‌كشيد به شدت ترسيده بود و تمام تن و بدنش مي‌لرزيد و چون شروع به لرزيدن كرد مدال حرف‌شنوي‌اش به مدال‌هاي رفتار شايسته و وقت‌شناسي خورد و جلينگ صدا داد. گرگ داشت دور مي‌شد كه صداي مدال‌ها را شنيد و گوش ايستاد. صداي مدال‌ها دوباره از يكي از بوته‌هايي كه از او چندان دور نبود بلند شد. گرگ به اين بوته حمله‌ور شد و در حالي كه چشمان خاكستري شفافش از درنده‌گي و احساس پيروزي برق مي‌زدند برتا را از پشت بوته‌ بيرون كشيد و تا لقمه آخر خورد. تنها چيزي كه از برتا باقي ماند كفش هايش بود و سه مدال شايستگي و خوبي."
"هيچ كدام از بچه‌خوك‌ها كشته شدند؟"
"نه، همه بچه خوك‌ها فرار كردند."
دختربچه كوچك‌تر گفت: "قصه خيلي بد شروع شد، اما پايانش خيلي قشنگ بود."
دختربچه بزرگ‌تر با اعتقاد راسخ اعلام كرد: "اين زيباترين داستاني بود كه تا حالا شنيده‌ بودم."
سيريل گفت: "اين تنها داستان قشنگي بود كه من شنيده‌ام."
عمه خانم تنها كسي بود كه مخالفت كرد.
"ناشايست‌ترين داستاني كه مي‌شد براي بچه‌ها تعريف كرد! شما ثمره سال‌ها آموزش حساب‌شده را بر باد داديد."
مرد، در حالي كه داشت وسائلش را جمع مي‌كرد تا در ايستگاه بعدي پياده شود، گفت: "اقلاً توانستم ده دقيقه ساكت نگه‌شان دارم و اين كاري بود كه شما نمي‌توانستيد بكنيد."
وقتي مرد مجرد قدم بر سكوي ايستگاه تمپل‌كوم گذاشت، با خودش فكر كرد: "پيرزن بيچاره! تا مدت‌ها بچه‌ها جلوي عام و خاص با تقاضاهاي يك قصه ناشايست ديوانه‌اش مي‌كنند."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر