‏نمایش پست‌ها با برچسب فرهنگ عمومی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فرهنگ عمومی. نمایش همه پست‌ها

اسفند ۰۶، ۱۳۹۰

رسوب هویت های چندگانه در نامها

در یک نام چیست؟ در یک "آ" چیست؟
دو سه ماه پیش بود. روزهای سرشماری عمومی. دخترک مامور آمارگیری که سوال می‌کرد و پرسشنامه را پر می‌کرد وقتی اسمم را شنید، پرسید: خارجی هستید؟. گفتم: نه، چرا؟ گفت: پس چرا اسمتون روبرته؟ گفتم: شما نمی‌دونید در ایران اقلیتی هم به نام ارامنه داریم. عذرخواهی کرد. لابد برای بی‌اطلاعی‌اش. بعد دیدم در پرسشنامه‌اش پاسخ‌دهندگان نه تنها بر  اساس دین تفکیک شده‌اند، بلکه مسیحیان نیز به ارمنی و آسوری و غیره دسته‌بندی شده‌اند. امّا شاید از یک نظر حق با او بود.


روبرت اسم ارمنی نیست. در نسل پدران من روبرت پیدا نمی‌کنید. در نسل فرزندان ما هم تقریباً هیچکس اسم بچه‌اش را روبرت نمی‌گذارد. از این اسم می‌توان فهمید که دارنده‌اش متعلق به چه نسلی است و حدوداً چند سال سن دارد. روبرت (که در ریشه لاتینی به معنای درخشان است) نامی است که در اسامی بازیگران و دیگر چهره‌های غربی فراوان دیده می‌شود. در میان ارامنه، در دهه‌های سی و چهل شمسی، خانواده‌هایی که بیشترشان تازه از روستا به شهر آمده و شیوه زندگی متجدد در پیش گرفته بودند، برخی اسم بچه‌های‌شان را نیز از میان اسم‌های خارجی انتخاب می‌کردند. این نام بر این نوع غرب‌گرایی گواهی می‌دهد.

دی ۰۳، ۱۳۹۰

کریسمسی دیگر و بهانه‌ای دیگر برای شادمانی

امشب شبِ کریسمس است، جشن تولد عیسی مسیح، پیامبر مسیحیان جهان. البته گروه‌هایی از مسیحیان، از جمله ارامنه، این مناسبت را دوازده روز بعد، روز ششم ژانویه، جشن می‌گیرند. طبیعتاً بسیاری از ایرانی‌ها نمی‌دانند که کریسمس ارامنه روز دیگری است و به طور طبیعی روز بیست‌وپنجم دسامبر به دوستان ارمنی خود تبریک می‌گویند. سال گذشته در همین ایام در همین روزنامه مطلبی نوشتم و شرح دادم که ماجرا چیست؟ تعدادی از دوستان و آشنایان ارمنی به من انتقاد کردند که مسئله را زیادی شوخی گرفته‌ام و درست حسابی شرح نداده‌ام که دلیل این تفاوت چیست و چرا جشن گرفتن تولد عیسی مسیح در روز شش ژانویه درست‌تر است. تصمیم گرفتم کمی تحقیق کنم و سر از ماجرا در آورم. امّا راستش را بخواهید، بیشتر گیج شدم. در کتاب "جشن‌های کلیسای ارمنی"، اسقف اعظم آرداک مانوکیان می‌نویسد: "درباره تاریخ تولد عیسی آگاهی‌های دقیق و موثقی در دست نیست. انجیل‌ها نیز در این باره آگاهی‌های ناچیزی می‌دهند. هیچ منبعی هم در دست نیست که با آن بتوان تاریخ دقیق میلاد مسیح را نشان داد". هم او می‌نویسد که تا سده چهارم میلادی، همه مسیحیان میلاد مسیح را روز ششم ژانویه جشن می‌گرفتند، امّا در این سده، کلیسای کاتولیک رم تصمیم می‌گیرد که روز تولد عیسی مسیح را در 25 دسامبر جشن بگیرند. شرح مفصل تاریخ این تفاوت‌ها در همان کتاب آمده است.
خوب که فکرش را بکنیم، با توجه به نبود هرگونه منبع موثق می‌بینیم که این تفاوت زیاد عجیب نیست. عجیب شاید این باشد که امروزه برای تولد عیسی مسیح تنها دو دیدگاه و تنها دو روز وجود دارد. و عجیب‌تر اینکه همه مسیحیان بر سر سال نو به توافق رسیده‌اند و همه روز اول ژانویه را به عنوان سال نو جشن می‌گیرند. و این در حالی است که سال نو هیچ مناسبت مذهبی ندارد و پیش از مسیحیت نیز، همه ملت‌ها سال نویی داشته‌اند. مثلاً سال نو ارامنه پیش از مسیحیت به روایتی در ماه آگوست (چله تابستان) بوده و به روایتی دیگر در ماه مارس (آغاز بهار و در واقع همان نوروز). ظاهراً ارامنه به پیروی از رومیان سال نوی خود را کنار گذاشته و اول ماه ژانویه را که ماه ژانوس (خدای صلح) بوده، به عنوان سال نو جشن گرفته‌اند. گفتم پیچیده است.

آذر ۲۷، ۱۳۹۰

این تبلیغ سیگار کشیدن نیست، امّا ...

... امّا فرهنگ‌سازی علیه مصرف دخانیات و ارتباط آن با قانون، نکات جالبی در خود دارد که در اینجا به تعدادی از آن‌ها اشاره می‌کنم:
منطق مخالفت با استعمال دخانیات دو وجه مختلف دارد. کسانی که با سیگار کشیدن شهروندان مخالفند دو دلیل دارند. آن‌ها می‌گویند سیگار کشیدن برای کسانی که ناخواسته دود سیگار را تنفس می‌کنند زیان‌آور است و باید از حقوق آن‌ها دفاع کرد بنابراین باید سیگار کشیدن را در مکان‌های عمومی ممنوع کرد. از اینجاست تقسیم رستوران‌ها و مکان‌های دیگر به بخش‌های سیگاری‌ها و غیرسیگاری‌ها و سایر اقداماتی که برای حفظ سلامت به اصطلاح تنفس‌کنندگان غیرمستقیم دود سیگار به عمل می‌آید و برخی‌شان مانند ممنوعیت کشیدن سیگار در داخل تاکسی و اتوبوس و فضاهای دربسته کوچک بسیار مفید است.


امّا آن‌ها نگران سلامت خود سیگاری هم هستند. حرکت معقول و منطقی در راستای حفظ حقوق کسانی که نمی‌خواهند دود دخانیات را تنفس کنند، در جاهایی جای خود را به مجموعه هنجارسازی‌ها و استدلال‌هایی می‌دهد که هدف‌شان تنگ کردن عرصه بر سیگاری‌ها، یعنی کسانی است که حاضرند برای لذّت بیشتر از زندگی، بخشی از سلامتی‌ و چند سالی از عمرشان را فدا کنند. علیه این دسته از مردمان تبلیغات فرهنگی منفی می‌شود، در حالی که آن‌ها بخش بسیار بزرگی از جامعه هستند و چون آدم‌های عاقل و بالغ می‌توانند خودشان درباره سلامتی خودشان تصمیم بگیرند. در مدارس علیه این آدم‌ها تبلیغ می‌شود و بر نظر فرزندان‌شان نسبت به آن‌ها تاثیر منفی می‌گذارند.

مهر ۱۶، ۱۳۹۰

شهوتِ ثبت و ضبط و بایگانی و مستندسازی

حکایت ما حکایت مردی است که از بس نگران حفظ یادگارهای و بقایای گذشته بود که تمام زندگی و تمام آینده‌اش را به این کار اختصاص داده بود و زندگی‌اش معنایی نداشت جز تلاش برای جلوگیری از فنای گذشته. منتها مشکل این بود که هر آن از زمان، به سرعت تبدیل به گذشته می‌شد و حجم گذشته با چنان سرعتی افزایش می‌یافت که همه لحظات حال و آینده هم برای نگاهداری آن کفایت نمی‌کرد. این وضعیت یک جور احساس حسرت در او به وجود می‌آورد، احساس گناه و نارضایتی از این که با وجود همه تلاش نمی‌شود گذشته را از فنا نجات داد. و این پاراداوکس انسان است از وقتی که حفظ نشانه‌های گذشته به حوزه خاصی از فعالیت فرهنگی او بدل شد. موزه‌ها، بایگانی‌های سند و عکس و فیلم، مستند ساختن پروژه‌ها و زندگی روزمره در قالب فیلم مستند، بخشی از این تلاش در نهایت ناکام هستند. تنها نگاهی بیاندازیم به حوزه فیلمسازی مستند و زیبایی‌شناسی ضبط زندگی روزمره که گوشه‌ای است از این مسئله عام.


تا سالیان دراز بعد از اختراع سینما، دوربین فیلمبرداری برای ثبت بسیاری از لحظه‌های زندگی مشکل داشت. در نور طبیعی در فضاهای داخلی نمی‌شد فیلم گرفت و این یعنی از دست رفتن بخش مهمی از زندگی روزمره بشر با جلوه بصری واقعی یعنی با فضای نوری واقعی و رفتار طبیعی آدم‌ها. دوربین بزرگ و دم و دستگاه نورپردازی جلب نظر می‌کرد و مانع رفتار طبیعی آدم‌ها می‌شد. وقتی دروبین‌های دیجیتالی کوچک این توانایی را پیدا کردند که در شرایط طبیعی، صدا و تصویر قابل قبول بگیرند، ناگهان بخش بزرگی از زندگی بشر را که تا آن زمان غیرقابل ثبت بود، برای دستگاه‌های ضبط‌کننده دیدنی و شنیدنی ساختند. ثبت زندگی روزمره جذابیت مخصوصی داشت که بخشی از آن ناشی از تازگی این امکان بود. از زمانی که دوربین‌های نسبتاً سبک 16 میلی متری و دستگاه‌های قابل حمل ضبط صدا در دهه 1960 پیدا شدند، نوعی زیبایی‌شناسی نمایش زندگی روزمره به وجود آمد که به زمان مرده غیردراماتیک اهمیت می‌داد. یک جور فلسفه هستی‌شناسی تصویر سینماتوگرافیک شکل گرفت. و امروز با آمدن ابزار جدید، چنین به نظر می‌رسد که همه چیز را می‌توان ضبط کرد. میلیون‌ها دوربین نصب شده در خیابان‌ها، در دکان‌ها، و میلیون‌ها دوربین دیگر در دست جهانگردان، در میهمانی‌ها، به وقت تولد و عروسی و مرگ، همه چیز را ضبط می‌کنند. امّا حاصل کار دیگر مانند روزهای نخست جذاب نیست.

شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

سینما رفتن به منزله آیین

از وقتی انسان مدرن شد، یعنی به این نتیجه رسید که ”هست، چون می‌اندیشد“، یعنی عقل باور شد، و وقتی این عقل‌باوری به شرق آمد، روشنفکر عقل‌باور شروع کرد به خندیدن به همه پدیده‌های آیینی، به خاطر اینکه غیرعقلانی بودند. گریه کردن به خاطر رویدادهای تاریخی-نمادین بی‌معنی می‌نمود و آداب و رسوم آیین‌های دینی از یک منظر عقل‌گرایانه، هیچ مفهومی نداشتند و خرافافه‌گرایی نام می‌گرفتند. امّا همین انسان مدرن نمی‌دید ــ و نمی‌بیند ــ که بسیاری از رفتارهای اجتماعی مخصوص دوران جدید خود تا چه اندازه غیرعقلانی و آیینی‌اند. مثلاً سینما رفتن.


بله، سینما رفتن. بیایید از چشم موجودی که از سیاره دیگر، یا یک زمان تاریخی دیگر که در آن پدیده‌ای مانند سینما وجود ندارد به شهر ما آمده است، به این عادی‌ترین کار بنی بشر امروزی نگاه کنیم. او در سفرنامه خود خواهد نوشت: مردم شهرهای این سیاره، با هزینه‌های بسیار بناهای بزرگی ساخته‌اند با سردرهای عظیم که معمولاً به تصویر زنان و مردان خوش‌چهره و اتفاقات هیجان‌انگیز یا عاشقانه آراسته‌اند. برای ورود به این بناها یا معابد، زنان و مردان که گاه دست بچه‌های‌شان را گرفته‌اند صف‌های طولانی می‌بندند و از سوراخ کوچکی که مردی یا زنی در آن سوی آن نشسته است، در ازای دادن نوعی تکه کاغذ، تکه کاغذهای دیگری می‌گیرند و با نشان دادن این تکه کاغذها به مردی که جلوی در بنای اصلی ایستاده است، وارد تالار بزرگی می‌شوند. به تدریج جمعیت زیاد می‌شود. معلوم است همه منتظر اتفاقی هستند. بالاخره درهای سالن دیگری باز می‌شوند. سالنی نیمه‌تاریکی است که در آن ده‌ها ردیف صندلی تعبیه شده است. سقف تالار بسیار بلند است. جمعیت با نظم خاصی روی صندلی‌ها و رو به پرده بسیار بزرگی که در مقابل‌شان بر دیوار نصب شده است می‌نشینند. وقتی همه در جاهای‌ خود مستقر شدند، چند مرد درها را می‌بندند و چراغ‌ها را خاموش می‌کنند.

شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

تاملاتی درباره تصویرهای یازده سپتامبر


از این چهره چه می‌فهمید؟

این روزها به مناسبت دهمین سالگرد عملیات تروریستی یازده سپتامبر 2001، رسانه‌ها پر از تصویرهای این واقعه هستند. دقت در تصویرهای به جا مانده از این روز، یک مورد استثنایی را در فیلم‌های خبری نشان می‌دهد و آن این است که لحظه اصلی حادثه بر روی تصویر ضبط شده است. برخورد نخستین هواپیمای پرواز شماره 11 آمریکن ایرلاینز  به برج شمالی را دوربین موبایلی ثبت کرده است و برخورد هواپیمای پرواز یونایتد 175 به برج جنوبی چون زمانی اتفاق افتاده است که همه کانال‌های تلویزیونی سرگرم پوشش خبری انفجار برج نخست بودند، با کیفیت بهتر در تصاویر متعددی ثبت شده است. دقت در این تصویرها چند نکته را روشن می‌کند:
ـ بیشتر تکه فیلم‌های خبری (مستند) فاقد لحظه اصلی‌اند. لحظه اصلی ماجرا معمولاً ضبط نمی‌شود. آن چه ضبط می‌شود قبل و بعد آن هستند. مثلاً برج‌های دوقلوی تجارت جهانی در روزهای عادی و بعد تصویرهای فرو ریختن برج‌ها و هفته‌های بعد تصویر خرابه‌ها و آواری که هنوز دود می‌کند و امروز جای خالی برج‌ها. این مورد استثنایی است که تصویر لحظه اصلی رویداد نیز ضبط شده است.
ـ آیا این تصویرها سندهای مهمی هستند؟ از یک نظر، بله. می‌دانیم که این حادثه تاثیر تعیین‌کننده‌ای در تحولات یک دهه بعد از رخداد داشت و آثار و عوارض آن هنوز ادامه دارد. پیش از آن رویدادهای زیادی در کار بوده‌اند تا آن انفجار روی داده است و بعد از آن نیز اتفاقات زیادی افتاده است، امّا هر بنی بشری مشتاق است خود آن لحظه را ببیند. صحنه برخورد هواپیما به برج گویی نقطه تقاطع تحولات پیش و پس از خود است و همه آن‌ها را در خود دارد. به این معنا سندی است تصویری از لحظه‌ای تعیین‌کننده در یک فرآیند تاریخی. امَا اگر مقصود از سند این باشد که به ما کمک کند به پرسش‌هایی از این دست پاسخ دهیم که چه کسانی این رویداد را سازماندهی کرده‌اند، کار چندانی از این تصویرها برنمی‌آید.

شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

ویراستاری در کار نیست

نشر در عصر دیجیتال
تکنولوژی دیجیتال همه شیوه زندگی و نگرش‌های فرهنگی ما را عوض کرده است. از جمله مفهوم نشر و ویراستاری را.
تصورش را می‌کردید روزی به شما بگویند می‌توانید فوری در زمره نویسندگان یک دایره‌المعارف در بیایید و تعدادی از مدخل‌های آن را بنویسید. این همان کاری است که الان می‌توانید بکنید. به سایت ویکی‌پدیا بروید، به عنوان کاربر ثبت نام کنید، مقاله‌ای درباره نویسنده مورد علاقه‌تان، شهرتان یا هر موضوعی که دوست دارید، بنویسید و به این دایره‌العمارف آنلاین اضافه کنید. نوشته شما بلافاصله منتشر می‌شود. البته ممکن است بالای مقاله شما از طرف مدیران ویکی‌پدیا درباره اشکالات نوشته شما به خوانندگان توضیحاتی داده شود. هر روز صدها مقاله از این دست و به این شیوه به ویکی‌پدیا اضافه می‌شود. البته دیگران می‌توانند مقاله شما را حک و اصلاح کنند، همان طور که شما می‌توانید مدخل‌های دیگر را اصلاح کنید.
جیمی ولز، بنیانگذار ویکی پدیا
پیش از ویکی‌پدیا، اگر کسی چنین ایده‌ای را با شما در میان می‌گذاشت، احتمالاً می‌گفتید دیوانه است. به نظر می‌رسد که به این شیوه، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. آخر نویسنده مطلب کیست؟ چه صلاحیتی دارد برای نوشتن آن مطلب، آیا کسانی که آن را ویرایش می‌کنند غرض و مرضی ندارند، و ده‌ها سوال دیگر از این دست. امّا امروز کار از طرح پرسش گذشته است. در واقعیت، حاصل این فکر بکر (واقعاً بکر)، هزارها مقاله خوب است که میلیون‌ها نفر از آن استفاده می‌کنند.

شهریور ۱۳، ۱۳۹۰

دریدا، فوکو، گادامر، رورتی ... بسه دیگه

درباره ابهت نام‌های بزرگ
”روح معرفتی انسان ایرانی در دوران جدید بیش از آنکه روح دریدایی شبح هملت باشد (یعنی روح ابهامات بی‌پایان تجدد یا الهامات بی‌پایان آن) روح خود هملت بوده است که با بهره‌ای آزادانه از گفته ساموئل تایلور کولریج، پیوسته عزم آن می‌کرده که دست به کنش و واکنشی نظری در تقابل/تعامل با این نظام اندیشگی جدید بزند، امّا در عوض به چیزی دست نمی‌یافته مگرعزم کردن پیوسته. بی‌ترید، این "عزم کردن پیوسته" حکایت از ماهیت تصمیم‌ناپذیر این نظام معرفتی (همچون فارماکون افلاطون و ...) نزد ایرانیان دارد. از همان آغازین روز آشنایی ایرانیان با با اندیشه تجدد غربی، سیمای سیاسی غرب و نظام اندیشگی-گفتمانی آن (یعنی مدرنیته) بر پرده پندار انسان ایرانی با دو صورت "دگر اندیشه سوز/ ساز"، "دگر هویت‌سوز / ساز"، محل طلوع و غروب خورشید علم و فرهنگ و تمدن، کارگه "روش دیدگی" و "پوشیدگی"، حامل ننگ و نام، عامل رهایی و انقیاد، واسطه گشت و بازگشت با گسست و پیوست اندیشگی نقاشی شد. ...“
(محمدرضا تاجیک / ویژه‌نامه مشروطیت روزنامه شرق / 15 مرداد 1390/ ص 3)
در همان نوشته، کمی پائین‌تر، از کلبی مشرکان (به بیان ژیژک) ... و رِندان رورتی ... و مشرب وبری- جیمسونی ... صحبت شده و اینها همه در یک ستون روزنامه، در مقدمه مقاله‌ای دوصفحه‌ای درباره نهضت مشروطیب ایران.
آیا واقعاً خواننده برای درک حرف نویسنده درباره شیوه برخورد پژوهشگران و روشنفکران ایرانی به انقلاب مشروطه، باید با تفسیر کولریج درباره روح هملت آشنا باشد و بداند فارماکون افلاطون چیست و مشرب وبری-جیمسونی چه ربطی به بحث دارد و معنی اصطلاحی چون ”دگرهویت سوز / ساز“ کدام است؟ واقعاً بدون این ارجاعات نمی‌شد آن مطالب را توضیح داد؟
انباشتن یک مقاله با این همه نام و اتوریته اثری ندارد جز رماندنِ منِ نوعی از نوشته و دامن زدن به این احساس در من که با یک متن فوق‌العاده سنگین روبه‌رو هستم که بالاتر از حدّ و اندازه‌های من است. این موضوع مربوط می‌شود به شیوه استفاده ما از قالب‌ها و اتوریته‌های غربی: گویی جز در آن قالب‌ها نمی‌توان اندیشید و گویا ابهت آن اسامی برای اثبات اندیشه‌مان کفایت می‌کند. چنین به نظر می‌رسد که من برای آنکه بتوانم با نویسنده مقاله موافق یا مخالف باشم، باید هم آن فیلسوفان و همه آن اصطلاحات را بدانم و تا همه این‌ها را نیاموخته‌ام همان بهتر که خاموش باشم. البته اینکه هر چه بیشتر بیاموزم بهتر تردیدی نیست، ولی وقتی بسیاری از بحث‌های مطرح شده در این نوشته بدون استفاده از اقتدار آن نام‌ها هم قابل فهم می‌توانست باشد، چه نیازی به این کار (باز تاکید می‌کنم در مقاله یک روزنامه و نه در کلاس درس دانشگاه)؟ آیا در اینجا دانایی (یا تظاهر به دانایی) به وسیله‌ای برای اعمال فشار روانی بر خواننده تبدیل نمی‌شود؟

شهریور ۰۸، ۱۳۹۰

يك روز مانده به عيد پاك، نوشته زويا پيرزاد

معضل رفتار تعصب‌آمیز نسبت به ازدواج‌ مختلط
زویا پیرزاد با کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم مشهور شد. یکی از علل موفقیت این کتاب بازسازی زندگی یک اقلیت قومی (ارامنه) در یکی دو دهه پیش از انقلاب در شهر نفتی آبادان است و جذابیتی که فضاهای این شهر متجدد و محیط‌های خانوادگی و شیوه زیست ارامنه برای خواننده فارسی‌زبان امروزی دارد. در آن کتاب پیرزاد مسائلی مانند عشق ممنوع یک زن خانه‌دار و رابطه ارامنه با محیط اجتماع بزرگ را مطرح می‌کند، یعنی همان مسائلی که پیش‌تر، به نحو رادیکال‌تری در رمان کوچک (یا داستان کوتاهِ بلند) یک روز مانده به عید پاک کرده بود.
كتاب صد صفحه‌اي يك روز مانده به عيد پاك از سه فصل تشكيل شده است: هسته‌هاي آلبالو (41 صفحه)، گوش‌ماهي‌ها (34 صفحه) و بنفشه‌هاي سفيد (25 صفحه).


هر فصل روز يا روزهايي از زندگي و تفكرات ادموند قهرمان و راوي داستان را شرح مي‌دهد؛ وجه مشترك اين روزها اين است كه روزهاي پيش از عيد پاك هستند. در فصل اول ادموند پسربچه‌اي دوازده ساله است، در فصل دوم مرد ميانسالي است كه زن و دختری دانشجو دارد و در فصل سوم، كه در داستان فاصله زماني كمتري با فصل دوم دارد، ادموند تنها زندگي مي كند؛ همسرش مرده و دخترش مهاجرت كرده است. پس با داستاني "بيوگرافيك" سروكار داريم. براستي هم پس از پايان داستان خواننده مي‌تواند شمايي از زندگي ادموند را از كودكي تا آستانه سالخوردگي در ذهن خود بازبيافريند. اما داستان اين زندگي، تنها داستان وقايع مادي زندگي ادموند نيست، بلكه بيش از آن داستان زندگي احساسي ادموند است.
فصل نخست بنيان كتاب است؛ تقريباً همه تم‌هاي اصلي كتاب در همين 40 صفحه نخست طرح مي‌شوند و در فصل‌هاي بعدي به دفعات به اشياء، مضامين و شخصيت‌هايي كه در اين قسمت ساخته مي‌شوند، رجوع مي‌شود. به واقع این فصل در 41 صفحه پايان نمي‌گيرد و در بخش‌هاي بعدي به شكل فلاش‌بك‌هاي متعدد ادامه پيدا مي‌كند، كه امر غريبي نيست، كمااينكه كودكي‌مان همواره پس ذهنمان و در تمام عمر همراهمان است.

مرداد ۱۹، ۱۳۹۰

اگزوتیسم در چندقدمی

صحنه خانواده ارمنی در فیلم آقا یوسف
در فیلم آقا یوسف که این روزها بر پرده سینماهاست، شخصیت اصلی فیلم کارمندی بازنشسته است که در خانه‌های مردم به عنوان کارگر نظافتچی کار می‌کند و بیننده هم همراه او وارد زندگی خانواده‌های مختلف می‌شود. یکی از این‌ها، خانواده‌ای ارمنی است. نقش شوهر خانواده را یکی  از دوستانم بازی کرده بود و امیدوار بودم که این بار در یک فیلم ایرانی شاهد تصویری ملموس و باورپذیر از فضای یک خانه ارمنی باشم، امّا آنچه در فیلم می‌بینید همان کلیشه همیشگی خانواده‌ ارمنی است که به دکور و اطوارها و شیوه زیست "فرهنگی‌تر" و متجددتر خلاصه شده است. در این مجال کوتاه نمی‌توانم به عنصرهایی بپردازم که باعث می‌شوند فضای خانه ارمنی در فیلم ایرانی درنیاید. امّا می‌توانم بگویم که این مسئله فنی نیست. مسئله این است که خانه‌ها روح دارند و فیلمساز ایرانی این روح را نمی‌شناسد. شناختی که حاصل تجربه زیسته باشد. و این محدود به فیلم آقا یوسف نیست. کارگردان قوی‌تری مانند کیانوش عیاری هم در فیلم داشتن و نداشتن با وجود اختصاص مدت زمان طولانی‌تری به خانواده ارمنی، توفیق چندانی در این کار ندارد. شخصیت‌های ارمنی سریال هزاردستان علی حاتمی هم همین طورند. امّا موضوع وقتی پیچیده‌تر می‌شود که حتی وقتی کارگردان فیلم ارمنی است، باز با همین پرداخت کلیشه‌ای روبه‌رو هستیم، چنان که در فیلم تردید واروژ کریم مسیحی. وقتی کلیشه‌ای شکل می‌گیرد، حتی کسی که تجربه مستقیم و ملموس از موضوع دارد، تحت تاثیر کلیشه عمل می‌کند. در اینجا به اشاره به چند نکته اکتفا می‌کنم:


ـ اصلاً کارکرد صحنه خانواده ارمنی در فیلم آقا یوسف چیست؟

مرداد ۱۲، ۱۳۹۰

از بالای برج میلاد

این روزها آن قدر نگران ثبت و ضبط زندگی و واقعیت یا بهتر است بگوییم ظاهر بصری آن با انواع و اقسام دوربین‌ها هستیم که فراموش می‌کنیم هیچ عکس و تصویری نمی‌تواند جای تجربه واقعی زندگی را بگیرد و این امر در مورد تجربه بصری همان قدر صادق است که درباره تجربه‌های دیگر. به دیدن هر بنای تاریخی و هر رویدادی که می‌روید، می‌بینید ده‌ها نفر دوربین و هندی کم و موبایل به دست، دارند لحظات فرّار زندگی را ضبط می‌کنند تا آن‌ها را از فنا حفظ کنند، غافل از اینکه همین عمل ضبط باعث می‌شود خود زندگی را از دست بدهند. و تازه آن لحظه‌های ثبت شده را هم در بسیاری از موارد اصلاً تماشا نمی‌کنند. امّا غرض از این مقدمه این بود که برسم به تجربه بدیع تماشای شهر از بالا برج میلاد.


هر بنا نوعی دستکاری‌ و تصرف در چشم‌انداز تخت طبیعی است. منظره کویر درندشتی را تصور کنید که ناگاه در دورست گنبد و مناره‌هایی پدیدار می‌شوند؛ سازه‌های زیبا و شگفت‌انگیزی که خبر از وجود انسان و تصرف او درطبیعت می‌دهند. امّا هر بنا و یادمانی هم موضوع دید ما می‌شود و موضوع نگاه ما را دگرگون می‌کند، هم موضع تازه‌ای برای دید و نگاه ما فراهم می‌کند. از بالای مناره‌های همین مسجد یا از میان طاق‌های ضربی و هلالی و ستون‌های آن، می‌توان دنیا را در قاب‌های تازه و از زوایای تازه دید.
چنین است برج میلاد. اهمیت این برج ابدا در کارکرد مخابراتی آن نیست. چه کسی اهمیت می‌دهد داخل برج چیست؟

تیر ۲۷، ۱۳۹۰

کولر گازی، کولر آبی و فرهنگ

هوای گرم این روزها از یک طرف و بالا رفتن قیمت برق از طرف دیگر، بار دیگر بحث کولر آبی و کولر گازی را برایم مطرح کرد. سه کولر گازی در محل کارمان داریم که وقتی باهم روشن می‌کنیم، برق ساختمان نمی‌کشد و فیوز می‌پراند. و یکی از اتاق‌ها که اندکی بزرگ است، با یک کولر خنک نمی‌شود. از طرفی هم نگران قبض برق بعدی هستیم و رقم‌های ترسناکش. امّا این‌ها چه ربطی به فرهنگ دارد؟

شیوه زیست و نوع وسائلی که در زندگی روزانه‌مان به کار می‌بریم، اعم از اسباب و اثاث خانه و وسائل تفریح و نوع تلفن و موبایل، کاملاً متاثر از ارزش‌های اجتماعی هستند. اگر شما یک مدل قدیمی موبایل استفاده کنید، و اگر عضو گروه اجتماعی‌ای باشید که استفاده از موبایل‌های جدید در آن ارزش تلقی می‌شود، احساس فشار اجتماعی و انزوا می‌کنید. اتفاقاً علم و فن تبلیغات تجاری هم امروز بیشتر روی جا انداختن ارزش‌ها کار می‌کند تا توضیح خصوصیات واقعی کالاها. مثلاً برای شما جا می‌اندازد که مصرف‌کنندگان فلان خمیردندان خوشبخت‌تر و در رابطه با جنس مخالف موفق‌ترند. و چه بسا این کار را با استفاده از تصویرهایی می‌کند که با ترـ تمیزی خود حس خوشبختی را  القا می‌کنند و روایت‌های کوتاهی که با راه حل‌های ساده‌شان، توهم موفقیت را، در صورت مصرف کالای مورد نظر، تقویت می‌کنند. در این دستگاه ارزشی، هر نوع گفت‌وگو درباره مصرف‌گرایی یا تشریح توهمی بودن آن تبلیغات، چه بسا به عنوان مخالفت با زندگی آسوده و آسایش عمومی تلقی می‌شود. در جامعه ما، با توجه به این که ایدئولوژی رسمی حکومتی (توجه کنید، ایدئولوژی نه پراتیک) تحت عنوان‌هایی مانند ساده‌زیستی در راستای تبلیغات ضد مصرف‌گرایی کار می‌کند، این دافعه نسبت به هر سخنی علیه پرستش کالاهای مصرفی که چه بسا آسایشی هم به همراه نمی‌آورند، همراهی با آن ایدئولوژی تلقی می‌شود.