زن حامله بود. بيست دقيقه بود جلوي ساختمانهاي سازماني، كنار بلوار پهني كه مركز شهر را به فرودگاه وصل ميكرد، منتظر تاكسي ايستاده بودند تا براي معاينه ماهانه به مركز شهر بروند. آفتاب سوزان بر آسفالت، رديف بوتههاي گلمحمدي وسط بلوار و ساختمانهاي چند طبقه سيماني كه آنها در يكي از آپارتمانهايش زندگي ميكردند، ميتابيد. بيست دقيقه بود آنجا ايستاده بودند و بيست دقيقه بود كه هيچكدام نه حرفي زده بود و نه به ديگري نگاه كرده بود. حسابي كلافه شده بودند كه پاترولي جلوي پايشان ترمز زد. مرد خيال كرد راننده ميخواهد آدرس جايي را بپرسد، امّا جلوتر كه رفت ديد راننده به عقب برگشته و دارد خرتوپرتهاي صندلي پشت را مرتب ميكند و قصد دارد سوارشان كند. راننده مرد ميانسال مرتب و مؤدبي. مرد به شيشه جلوي ماشين كه رسيد، راننده پرسيد “شهر ميريد؟” مرد كه هنوز حيران بود با ترديد سرش را تكان داد و گفت: “بله”. “بياييد بالا، ميرسونمتون.” “زحمت ميشه.” “زحمتي نيست، من هم دارم ميرم شهر.”
مرد ديگر تعارف نكرد، رو كرد به زن و گفت “آقا لطف كردن ميرسوندمون” و بعد ساكت سوار شدند. ماشين راه افتاد، ميدان انتهاي بلوار را دور زد و پيچيد توي خيابانهاي باريك شهر. بيشتر مغازهها بسته بودند و هيچ رهگذري در خيابانها نبود. امّا زن و مرد ديگر به خيابانهاي كاري نداشتند. بعد از آن انتظار طولاني در آن جهنم سوزان، توي ماشين انگار بهشت بود. ماشين كولر داشت. نسيم ملايمي چند نوار رنگي كوچولو را كه روي دريچه كولر بسته شده بود تكان ميداد. از ضبط ماشين هم موسيقي آرامي پخش ميشد كه خنكي دلنشين توي ماشين را دلنشينتر ميكرد. بوي عطر ملايمي كه راننده به خودش زده بود، اين همه را تكميل ميكرد. مرد ميانسال خوشلباسي كه پشت فرمان نشسته بود ديگر كاري به كار آنها نداشت. نه سوال كرد اين وقت ظهر كجا ميروند و نه پرسيد اهل كجا هستند. از اين سؤالهايي كه اگر يك در هزار كسي عابري را مجاني سوار ميكرد، محض كنجكاوي يا براي اينكه سكوت را بشكند، ميپرسيد. امّا اين راننده از آن رانندهها نبود. او هم مثل ماشينش بهشتي بود. برعكس باقيِ مردم اين شهر كوچك، كاري به كار ديگران نداشت. مرد تو فكر بود. زن هم تو فكر بود. مرد داشت به خودش ميگفت تا حالا تو زندگيش چنين شانسي نياورده بود. و چه به موقع رسيد اين فرشته نجات. سكوت زن در تمام مدّتي كه ايستاده بودند بيمعنا نبود. وقتي زير آفتاب ايستاده بودند، مرد علاوه بر تحمل گرماي طاقتفرساي ظهر تابستان، نگران اين هم بود كه زن سكوتش را چطور ميشكند. احساس خطر ميكرد.
راننده از مرد پرسيد دقيقاً كجا ميخواهند بروند. مرد نام خياباني را كه مطب دكتر در آنجا بود داد. ماشين درست جلوي در مطب آنها را پياده كرد.
هوا در شهر كمي خنكتر از درندشتي بود كه خانههاي سازماني را در آن ساخته بودند. كنار پياده رو چند درخت بود و جلوي مغازه زير مطب، يك منبع آب گذاشته بودند با گوني خيسي كه دورش پيچيده بود و چند تا ليوان فلزي.
مرد احساس كرد حالا ميتواند سكوت را بشكند. رو كرد به زن و گفت: “امّا شانس آورديم، ها!” زن انگار منتظر همين بود. “آره، واقعاً خيلي شانس آورديم! چه زندگيهايي هست، خدايا! اينها زندگي ميكنند، ما هم زندگي ميكنيم؟ آره! چه شانسي آورديم!” و بعد، تمام مدّتي كه در مطب منتظر نوبتشان نشسته بودند حرف زد. گفت دلش براي مادرش و خواهرهاش تو تهران تنگ شده، دارد از تنهايي دق ميكند، دلش ميخواهد ماشين داشته باشند، كولر داشته باشند، نه پنكه، روزهاي تعطيل همسايهها را به خانهشان دعوت كنند، روزهاي جمعه به پيكنيك بروند. و بعد در حالي كه با انگشت به شكم برآمدهاش اشاره ميكرد، گفت “اين بچه چه گناهي كرده، اون چرا بايد رنج بكشه.”
مرد، براي اوّلين بار، به شكم زنش نگاه كرد و به بچه فكر كرد. تا حالا انگار بچه جزئي از وجود زن باشد، چيزي كه به مرد مربوط نميشود. وقتي از پلههاي مطب پايين ميآمدند، حضور يك آدم جديد در زندگيشان مرد را رها نميكرد. فكر ميكرد زن بدش نميآمد به جاي اينكه زن او باشد، زن آن مرد خوشلباس ميبود. پلهها تمام شد و وارد خيابان شدند. حالا هوا خنكتر بود. زن ديگر حرف نميزد. مرد به صورت زيبا و اندوهگين و شكم برآمده زنش نگاه كرد و واقعيت به روشني تمام بر او آشكار شد. او هرگز نميتوانست ماشيني مثل پاترول آن مرد داشته باشد و لباسهايي به تميزي لباسهاي آن مرد بپوشد و عطري مثل عطري كه او به خودش زده بودند بزند و زنش هرگز در زندگي احساس خوشبختي نميكرد. فكر آيندهاي مبهم، بر ذهن مرد سنگيني ميكرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر