مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

چهارمين كتابِ رديف چهارم


هيچ كدام از كتاب‌هاي قفسه كتاب اتاق واهان با كتاب‌هاي ديگر فرق محسوسي نداشت. قفسه پر بود از كتاب‌هايي به رنگ‌ها و اندازه‌هاي مختلف. يك جا كتابي به خاطر اينكه بلندتر از كتاب‌هاي مجاور بود اندكي نظر را به خود جلب مي‌كرد و جاي ديگر، كتاب نازكي كه روي عطفش چيزي نوشته نشده بود، چنان بين كتاب‌هاي دو طرفش فشرده شده بود كه انگار گمنام و ناشناخته، براي هميشه فراموش شده باقي خواهد ماند. با وجود اين، رويهمرفته، از ديد آدم غريبه، حتي از ديد زن و بچه‌هاي واهان، هيچكدام از كتاب‌هاي به طور خاص جلب توجه نمي‌‌كرد. تنها واهان بود كه به هيچ وجه نمي‌توانست به خود بقبولاند كه چهارمين كتاب رديف چهارم از پايين، كتاب "مباني فيزيك" هم هيچ چيزش چشمگيرتر از كتاب‌هاي ديگر نيست. از ديد او، ته‌چسب اين كتاب سياه با ضخامت متوسط، مثل بقيه صاف نبود؛ كمي برآمده بود. آخر فقط او مي‌دانست كه داخل اين جلد نه برگ‌هاي معمولي كتاب، بلكه پاكت بزرگي حاوي بيست و دو نامه بود.

خودش با مراقبت تمام برگ‌هاي كتاب را از جلد آن جدا كرده و در سطل آشغال ريخته بود. خودش سطل آشغال را دم در گذاشته بود كه مبادا زنش متوجه وجود كتاب بدون جلد در آن شود و برايش سئوال پيش بيايد كه جلد كتاب كجاست يا اصلاً كتاب در سطل آشغال چه مي‌كند. بعد نامه‌ها را در پاكت بزرگتري گذاشته بود، درِ پاكت را با چسب محكم بسته و آن را داخل جلد خالي جا داده بود. چند روز بعد متوجه شده بود كه ضخامت نامه‌ها نسبت به ظرفيت جلد كمي زياد است. شبانه، وقتي همه خواب بودند، پاكت بزرگ را باز كرده بود، يكي دو برگ كاغذ سفيد اضافي را از داخل نامه‌ها بيرون آورده بود و بعد دوباره نامه‌ها را در پاكت و پاكت را توي جلد گذاشته و آن را سر جاي خودش قرار داده بود. همه اين كارها را در جوّ اضطراب و هراس عجيبي انجام داده بود. هر بار كه دختر كوچكش در رختخوابش غلطي زده، يا زنش در خواب سرفه كرده بود، واهان هول كرده و كوشيده بود به سرعت نامه‌هايي را كه روي ميز پخش بودند جمع كند و اگر در اين حال، كه در سكوت شبانه خانه مي‌شد صداي ضربان قلب او را شنيد، براستي زنش يا يكي از بچه‌ها بيدار مي‌شد، و او رادر آن حال سراسيمه و آشفته مي‌يافت ......

و با اين همه باز هم به نظرش مي‌آمد كه كتاب "مباني فيزيك" با كتاب‌هاي ديگر فرق دارد.

صبح آن روز تصميم گرفت شب حتماً پاكت را باز كند، نامه‌ها را بخواند و دورشان بريزد و خود را از اين دغدغه دائم، از اين سوء ظن فرساينده، كه دو سال بود آرام و قرارش را ربوده بود، خلاص كند. اما حالا احساس مي‌كرد خواب زنش سبك است و ممكن است از صداي كاغذها بيدار شود.

آغاز اين ماجرا به نزديك دو سال پيش برمي‌گشت، به زماني كه مرتضي، دوست قديمي واهان، بدون اينكه خانه‌اش را كاملاً تخليه كند، با زن و بچه‌اش به كشور ديگري مهاجرت كرد. چند ماه بعد، وقتي ماندن آن‌ها در خارج قطعي شد، مرتضي به واهان نامه نوشت و از او تقاضا كرد اسباب اثاث خانه را بفروشد و پولش را براي او بفرستد. واهان نامه‌ها را در خانه مرتضي پيدا كرد، نامه‌هايي به خط زنش خطاب به مرتضي. نامه‌ها چهارپنج سال پيش، در زمان غيبت يك‌ساله واهان نوشته شده بودند. بيست‌ودو نامه در طول يازده ماه. كشف اين نامه‌ها سوءظن‌هاي پليدي نسبت به زنش و مرتضي در ذهن واهان برانگيخت. آن‌ها را با خود به خانه آورد، اما جرئت نكرد بخواند. بدگماني او هرچند پايه محكمي نداشت، اما هرچه بود، به شدت آزارش مي‌داد. سرانجام تصميم گرفت خواندن نامه‌ها را تا وضع حمل زنش به تعويق بياندازد. بعد از تولد دختر كوچكش هم، به بهانه‌هاي مختلف امروز و فردا كرد. چند روز پيش دومين جشن تولد دخترش بود.

زنش را دوست داشت، هرگز چيز مشكوكي در او نديده بود. نمي توانست باور كند كه اين زن مهربان و ساده به او خيانت كرده باشد. حتي مي‌ترسيد در اين باره فكر كند. اما از سوي ديگر با واقعيت وجود اين نامه ‌ها، كه به هيچ وجه نمي‌توانست توضيحشان بدهد، چه بايد مي‌كرد؟ به هيچ وجه نمي‌توانست موضوع اين بيست و دو نامه و اين را كه چرا زنش در اين باره يك كلمه به او نگفته بود، براي خودش حل كند. يك بار به نظرش رسيد راه حلي پيدا كرده است. تصميم گرفت مستقيماً از زنش بپرسد كه آيا هرگز به مرتضي نامه‌اي نوشته است. اما بعد متوجه شد اين كار آن قدرها هم ساده نيست. اگر زنش انكار مي‌كرد چي؟ اين ديگر از توان تحمل واهان فراتر مي‌بود. زنش را دوست داشت، بچه‌هايش را دوست داشت، از فكر از دست دادن زندگي خوشبخت و آسوده‌اش (در واقع خوشبخت و آسوده، اگر آن نامه‌هاي لعنتي در آن جلد سياه نبودند) به خود مي‌لرزيد. بارها، وقتي خواسته بود جلد را باز كند، آرزو كرده بود كاش معجزه‌اي رخ دهد و داخل جلد به جاي نامه‌ها، برگ‌هاي اصلي كتاب "مباني فيزيك" را ببيند. اما افسوس كه در زندگي آدمهاي معمولي مثل واهان از اين گونه معجزه‌ها اتفاق نمي‌افتد. اگر مي‌فهميد كه حقيقتاً بين زنش و مرتضي رابطه‌اي بوده، ديگر نمي‌توانست با اين زن زير يك سقف زندگي كند. در اين صورت به سر بچه‌ها چه مي‌آمد، دوستي‌اش با مرتضي چه مي‌شد؟

يك بار هم، وقتي بعد از ترديدهاي بسيار، باز جرئت نكرد نامه‌ها را باز كند و بخواند، به خودش گفت شب براي اين كار وقت خوبي نيست، زنش و بچه‌ها خانه‌اند، و اصلاً تاريكي و سكوت شب هول و هراسي دارد. فرداي آن شب از اداره مرخصي گرفت و به خانه آمد، اما تنها فنجاني قهوه خورد و دوباره به سركارش بازگشت. و همان روز به اين نتيجه رسيد كه تنها راه خلاصي از شرِّ نامه‌ها نه خواندن آن‌ها، بلكه سوزاندنشان است. اما باز مرتب امروز و فردا كرد. نمي‌توانست آن‌ها را بسوزاند. اگر آن‌ها را از بين مي‌برد، معنايش اين بود كه قبول كرده زنش گناهكار است و مرتضي از دوستي و اعتماد او سوء استفاده كرده است. در حالي كه در حال حاضر، اين تنها يك احتمال بود.

و اين گونه، "مباني فيزيك" همچنان در رديف چهارم قفسه، كتاب چهارم از سمت چپ، به جاي خود ماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر