‏نمایش پست‌ها با برچسب ساکی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ساکی. نمایش همه پست‌ها

دی ۱۶، ۱۳۹۰

قصه ای از ساکی درباره شب کریسمس

شب کریسمس برتی
هکتور هیو مونرو (ساکی)

شب كریسمس بود، و محفل خانوادگی عالی جناب لوك استِفینك با دوستی و شادمانی بی‌دلیلی كه چنین مناسبتی اقتضا می‌كرد، افروخته بود. مهمانان شامی مفصل و طولانی صرف كردند،‌ گروه نوازندگان دوره‌گرد آمدند و سرودهای كریسمس خواندند و بعد مهمانان از سرودخوانی خودشان محظوظ شدند، و سرانجام حسابی جیغ و داد راه انداختند و خانه را روی سرشان گرفتند. اما در میانه این آتش شور و شادمانی، ذغال خاموشی بود كه گُر نمی‌گرفت.


برتی استفینك، برادرزاده لوك فوق‌الذكر، از همان اوان زندگی حرفة بیكاره‌گی را انتخاب كرده بود؛ پیش از او كار پدرش هم همین بود. برتی از سن هیجده سالگی گشت و گذارش را در مستعمرات انگلستان شروع كرده بود، كاری كه برای شاهزاده‌ای كه خون اشرافی در رگ‌هایش جریان داشت آن قدر برازنده و مطلوب تلقی می‌شد، اما برای جوانی از طبقات متوسط نشان عدم صداقت به حساب می‌آمد. او برای كشت چای به سیلان و برای پرورش میوه به كلمبیای بریتانیا رفته بود؛ بعد هم راهی استرالیا شده بود تا به گوسفندها در درآوردن پشم كمك كند. و حالا در بیست سالگی تازه از مأموریت مشابهی در كانادا بازگشته بود. از همین قدر می‌توان نتیجه‌گیری كرد كه این آزمایش‌های گوناگون همه در كمال ایجاز و اختصار برگزار شده بودند . لوك استفینك، كه نقش پردردسر قیّم و دستیار والدین برتی را به عهده داشت، از بروز همیشگی میل به بازگشت به وطن در برادرزاده‌اش تأسف می‌خورد و وقتی چند ساعت پیش، خدا را سپاس گفته بود كه خانواده متحد و دور هم جمع هستند، مسلما منظورش بازگشت برتی نبود.

مرداد ۲۵، ۱۳۹۰

داستان فوق العاده ای از ویکتور هیو مونرو (ساکی)

داستانی که ترجمه اش را در اینجا آورده ام از کلاسیک های قصه کوتاه و خود اثر فوق العاده ای است درباره ماهیت قصه گویی و قصه بد، قصه خوب، اخلاق و فانتزی. 

قصه‌گو
بعدازظهر گرمي بود و كوپه قطار متناسب با گرماي هوا دم‌كرده بود. تا تمپل‌كوم، ايستگاه بعدي، يك ساعت راه بود. سرنشينان كوپه يك دختربچه كوچك بود، و يك دختربچه كوچك‌تر و يك پسربچه كوچك. عمه‌خانمي كه به همين بچه‌ها تعلق داشت يكي از صندلي‌هاي كنج كوپه را اشغال كرده بود و صندلي كنج ديگر، درست روبروي عمه خانم، توسط مرد مجردي اشغال شده بود كه در اين جمع غريبه بود. به هر رو، كوپه بي‌قيدوشرط در اشغال دختربچه‌ها و پسربچه بود. هم عمه خانم و هم بچه‌ها در گفتگو‌هايشان به نحو غريبي محدود و سمج بودند و آدم را به ياد توجهات مگسي مي‌انداختند كه به هيچ عنوان از رو نمي‌رود. بيشتر اشاره‌هاي عمة بچه‌ها در خصوص اين كار را بكن يا آن كار را نكن بود و بيشتر حرف‌هاي بچه‌ها با "چرا؟" شروع مي‌شد. مرد مجرد ساكت نشسته بود و هيچ نمي‌گفت. عمه گفت: "نكن سيريل، اين كار را نكن!" پسر كوچك شروع كرده بود به كوبيدن بالشتك‌هاي صندلي‌هاي كوپه و با هر ضربه ابري از گرد و خاك هوا را پر مي‌كرد.
عمه اضافه كرد: "بيا از پنجره بيرون را تماشا كن!"
بچه با اكراه به طرف پنجره رفت. بعد پرسيد: "چرا گوسفندها را از آن چراگاه بيرون مي‌كنند؟"
عمه خانم با صداي ضعيفي گفت: "گمانم آنها را به چراگاه ديگري مي‌برند كه علف بيشتري دارد."
پسربچه اعتراض كرد: "اما تو همان چراگاه هم به قدر كافي علف هست. اصلاً به جز علف چيز ديگري در آن نيست. عمه جان، تو اون چراگاه كلي علف هست!"
عمه خانم با لحني كه ابلهانه مي‌نمود گفت: "شايد علف‌هاي اون چراگاه ديگر بهتر باشند."
"چرا علف‌هاي چراگاه ديگر بهترند؟" پرسشي بود كه تند و ناگزير از پي اين اظهار نظر آمد.
عمه خانم ناگهان بلند گفت: "اوه، بچه‌ها، اون گاوها را نگاه كنيد!" تقريباً در همه مزارع اطراف راه‌آهن گاوي يا گاو اخته‌اي بود، اما عمه طوري حرف مي‌زد انگار دارد توجه بچه‌ها را به چيزي استثنايي جلب مي‌كند.
سيريل با سماجت پرسيد: "چرا علف‌هاي آن چراگاه ديگر بهترند؟"