آتيلا. سگ شكاري تنومندي كه شبهاي ديروقت كه از مهماني و خوشگذراني برميگشتم، از پشت پنجره خانه قصرمانندي كه در مسيرم بود، پارس ميكرد. و اگر صاحبش كه عين شكارچيها چكمههاي بلند ميپوشيد و كلاه كپي طرح چهارخانه روي سرش ميگذاشت افسارش را باز كرده بود كه آزاد بگردد، راهم را كج ميكردم و از كوچه بالايي به خانه مي رفتم. نامش را از آنجا ميدانستم كه شنيده بودم صاحبش چند بار صدايش كرده بود. در كوچه كه رها بود نه يك بار پارس كردنش را ديده بودم و نه ديده بودم به كسي تعرضي بكند. امّا جثه بزرگش، پوزه سياه و دندانهاي تيز و چشمان تهديدگرش، هولناك بودند. هولناكتر امّا صاحبش بود كه گويي كلمهاي جز نام سگش بلد نبود و من هميشه فكر ميكردم سگ تنها منتظر اجازه اوست تا هر رهگذري را پارهپاره كند. حضور اين سگ و مرد شكارچي در اين كوچه تنگ با خانههاي كوچك و معمولي و مردماني متوسط الحال يا فقير عجيب، نچسب و ترسناك بود. و حالا آتيلا و صاحبش، كه گويي از يك خاندان اشرافي اروپايي اتفاقي به اين محله افتاده بودند، شده بودند صاحب انقلاب. شب دوّم يا سوّم بعد از پيروزي انقلاب بود، با بچههاي همسايه به كلانتري محل رفته بوديم كه شب نگهباني بدهيم و نگذاريم بقاياي سلطنتطلبها كه در تاريكي شب بچههاي هوادار انقلاب را ميكشتند نيات شوم خود را عملي كنند. در كلانتري محل كه حالا كميته شده بود آتيلا را ديدم. در اتاقهاي كوچك كلانتري، هيكل گندهاش گندهتر بود و وقتي آرام از اتاقي به اتاق ديگر ميرفت، لرزش ماهيچههاي ورزيدهاش را زير پوست و موهاي براق و تميزش ميديدم. همان شب بود كه آدم كشتم.
يك آن بيشتر چهرهاش را نديدم. امّا چشمها همان چشمها بودند. چشمهاي ناهيد، كه چشمهاي همان پسركي بودند كه آن شب هولناك و سياه، لوله ژ3 را به طرفش گرفته بودم. آيا ميتوانست او باشد. آيا ميتوانست حقيقت داشته باشد كه نمرده بود. هرگز به چشم خودم جسدش را نديدم. ديدم از روي صندلي به زمين افتاد و لباسهايش و موكت نخنماي كف اتاق قرمز شدند، امّا هراسان از اتاق فرار كردم و ديگر به آنجا برنگشتم. جرئت نداشتم سرم را برگردانم و قرباني ترس و حماقتم را ببينم. وقتي ناهيد به دنيا آمد، از ديدن چشمهايش، كه عين چشمهاي پسركي بودند كه آن شب كشتم، وحشت كردم. آيا بچهاي كه بيگناه به دست من كشته بود حالا در هيئت فرزندم آمده بود تا از آن من انتقام بگيرد. و چه انتقامي مهيبتر از اينكه گمان كني دخترت را پيش از اينكه به دنيا آمده باشد كشتهاي. امّا آيا ممكن است آن صورتي كه لحظهاي پيش از كنارم گذشت، او باشد؟ آيا ميتواند حقيقت داشته باشد كه من هرگز او را نكشته باشم. من هرگز جسدش را نديدم. حتي جرئتش را نداشتم برگردم و به پسركي كه با فانوسقه به صندلي بسته شده و با صندلي به زمين افتاد و اطرافش خونين شد، نگاه كنم. به من گفتند مرده است. امّا كسي چه ميداند، شايد اشتباه كردند. يا شايد بعداً خودشان كشتندش و به گردن من انداختند. شايد اصلاً كشته نشده باشد. شايد كس ديگري را كشتهاند و به جاي او دفن كردهاند. آيا ميتوانست او باشد؟ در ميان انبوهي مردماني كه از هر سوي او شتابان ميگذشتند ايستاده بود و به دوردست، به سري كه در ميان سرهاي ديگر داشت دور ميشد، نگاه ميكرد. كاش يك آن بازميگشت و نگاهش ميكرد. كاش جسارتش را داشت كه به دنبالش بدود، روي شانهاش بزند و بخواهد يك آن برگردد تا چشمهايش را ببيند.
ناهيد شش ماه بيشتر زندگي نكرد. جون نميگرفت. دستها و پاهايش لاغر بودند، صورتش رنگپريده بود. در همين شش ماه هزار جور بيماري گرفت. همهاش وق ميزد. نميتوانستم توي چشمهاش نگاه كنم. همهاش ميترسيدم زنم ماجراي آن شب را از كسي شنيده باشد. چه ترسي بيجايي. اگر هم شنيده بود از كجا ميتوانست بداند كه همان پسربچه در قالب فرزندم دوباره به دنيا آمده تا از من انتقام بگيرد. ناهيد تكيدهتر و تكيدهتر شد تا مرد.
كسي از من بازخواست نكرد. پسرك لواط كرده بود. فساد كرده بود و قرار نبود به خاطر مرگش كسي مؤاخذه شود. به هر حال كاري بود كه شده بود. جز يكي دو نفر از بچههايي كه با هم رفته بودند براي كمك به گشت، كسي چيزي نفهميد. به آنها هم گفتند به كسي چيزي نگويند. امّا همه لحظات آن شب شوم در خاطرم نقش بست و تا امروز آزارم ميدهد. پيرمردي را هم كه همراه پسرك گرفته بودند ديدم. از دور، از ميان در اتاق جناب سروان در حالي كه نشانده بودندش روي يك صندلي و ازش بازجويي ميكردند. به پيرمرد خنزرپنزري بوف كور هدايت ميماند. نميدانم چي گفت كه جناب سروان با فانوسقهاي كه دستش بود محكم كوبيد توي دهنش. ديدم كه از كنار لبش خون آمد. ضربه ناگهاني جناب سروان كه از افسران سابق همين كلانتري بود و به نيروهاي انقلاب پيوسته بود، مرا بيشتر تكان داد تا پيرمرد را. به عمرم نديده بودم كسي را اين طور بزنند. به عمرم به چشم خودم از فاصلهاي به اين نزديكي، اين اندازه واقعي و ملموس، خشونت و خون نديده بودم. اينجا جاي من نبود. بايد ميگذاشتم ميرفتم. كارهايي كه انسان بايد بكند و نميكند! بايد ميگذاشتم و ميرفتم، امّا ماندم. ماندم تا جناب سروان با فانوسقهاي كه يك سرش را دور مشتش پيچانده بود آمد بيرون، با صاحب آتيلا كه سگش كنارش ايستاده بود چند كلمه حرف زدند و بعد مرا صدا كرد، مرا به اتاقي برد كه در آن پسرك روي صندلي نشسته بود. هشت-نُه سال بيشتر نداشت. جلوي چشمانم با فانوسقه او را بست به پشتي صندلي فلزي. صندلي ديگري هم در چند قدمي او گذاشت و تفنگ ژ3 را دستم داد و گفت مواظبش باشم. گفت: “از جاش تكان خورد، بزنش. مواظب باش، ضامنش كشيده نيست” و رفت. اين من بودم كه تفنگم را به طرف بچهاي نشانه رفته بودم؟ اگر ميخواست كاري بكند، اگر سعي ميكرد خودش را از صندلي باز كند، ماشه را ميكشيدم؟ خدا خدا ميكردم كاري نكند و اتفاقي نيافتد. صورتش كثيف بود، امّا چشمهايش شفاف و معصوم بودند. كاپشن پارهاي به تن داشت. كفشهاي كتانياش خاكگرفته و كهنه بودند. امّا دستهايش كوچك و ظريف بودند و بر وحشت من ميافزودند. من چطور ميتوانستم به اين دستهاي كوچك و اين چشمهاي معصوم، شليك كنم. تكان خورد. گفتم از جاش نجنبد. هنوز هم دير نبود. ميتوانستم به اتاق ديگر بروم و بگويم اين كار من نيست. امّا ترسيدم بگويند ميترسد. باز تكان خورد. داد زدم “حركت نكن”. انگار لال بود. نگاهم ميكرد و سعي ميكرد خودش را باز كند. گفتم چه فايدهاي داره، تو كه نميتوني از اينجا فرار كني. چيزي نگفت. انگشتم روي ماشه ميلرزيد. پاهام ميلرزيدند. از روي صندلي بلند شدم. چيزي نرم لرزان پشمآلويي به پاهايم ماليده شد. هول كردم. برگشتم نگاه كردم، آتيلا بود. چيزي توي دلم فرو ريخت. وحشتزده ماشه را فشار دادم.
خشكم زده بود. سنگ شده بودم. اراده تكان دادن پاهايم از من سلب شده بود. سري كه ديده بودم آن سويش چشمهاي ناهيد بودند، دور و دورتر شد. بايد ميدويدم، شانههايش را ميگرفتم و برش ميگرداندم طرف خودم ببينم خودش است يا نه. بايد ازش ميپرسيدم بيس و سه سال پيش در پارك دستگير شده و به كلانتري بردهاندش يا نه. كارهايي كه آدم بايد بكند و نميكند!
يك آن بيشتر چهرهاش را نديدم. امّا چشمها همان چشمها بودند. چشمهاي ناهيد، كه چشمهاي همان پسركي بودند كه آن شب هولناك و سياه، لوله ژ3 را به طرفش گرفته بودم. آيا ميتوانست او باشد. آيا ميتوانست حقيقت داشته باشد كه نمرده بود. هرگز به چشم خودم جسدش را نديدم. ديدم از روي صندلي به زمين افتاد و لباسهايش و موكت نخنماي كف اتاق قرمز شدند، امّا هراسان از اتاق فرار كردم و ديگر به آنجا برنگشتم. جرئت نداشتم سرم را برگردانم و قرباني ترس و حماقتم را ببينم. وقتي ناهيد به دنيا آمد، از ديدن چشمهايش، كه عين چشمهاي پسركي بودند كه آن شب كشتم، وحشت كردم. آيا بچهاي كه بيگناه به دست من كشته بود حالا در هيئت فرزندم آمده بود تا از آن من انتقام بگيرد. و چه انتقامي مهيبتر از اينكه گمان كني دخترت را پيش از اينكه به دنيا آمده باشد كشتهاي. امّا آيا ممكن است آن صورتي كه لحظهاي پيش از كنارم گذشت، او باشد؟ آيا ميتواند حقيقت داشته باشد كه من هرگز او را نكشته باشم. من هرگز جسدش را نديدم. حتي جرئتش را نداشتم برگردم و به پسركي كه با فانوسقه به صندلي بسته شده و با صندلي به زمين افتاد و اطرافش خونين شد، نگاه كنم. به من گفتند مرده است. امّا كسي چه ميداند، شايد اشتباه كردند. يا شايد بعداً خودشان كشتندش و به گردن من انداختند. شايد اصلاً كشته نشده باشد. شايد كس ديگري را كشتهاند و به جاي او دفن كردهاند. آيا ميتوانست او باشد؟ در ميان انبوهي مردماني كه از هر سوي او شتابان ميگذشتند ايستاده بود و به دوردست، به سري كه در ميان سرهاي ديگر داشت دور ميشد، نگاه ميكرد. كاش يك آن بازميگشت و نگاهش ميكرد. كاش جسارتش را داشت كه به دنبالش بدود، روي شانهاش بزند و بخواهد يك آن برگردد تا چشمهايش را ببيند.
ناهيد شش ماه بيشتر زندگي نكرد. جون نميگرفت. دستها و پاهايش لاغر بودند، صورتش رنگپريده بود. در همين شش ماه هزار جور بيماري گرفت. همهاش وق ميزد. نميتوانستم توي چشمهاش نگاه كنم. همهاش ميترسيدم زنم ماجراي آن شب را از كسي شنيده باشد. چه ترسي بيجايي. اگر هم شنيده بود از كجا ميتوانست بداند كه همان پسربچه در قالب فرزندم دوباره به دنيا آمده تا از من انتقام بگيرد. ناهيد تكيدهتر و تكيدهتر شد تا مرد.
كسي از من بازخواست نكرد. پسرك لواط كرده بود. فساد كرده بود و قرار نبود به خاطر مرگش كسي مؤاخذه شود. به هر حال كاري بود كه شده بود. جز يكي دو نفر از بچههايي كه با هم رفته بودند براي كمك به گشت، كسي چيزي نفهميد. به آنها هم گفتند به كسي چيزي نگويند. امّا همه لحظات آن شب شوم در خاطرم نقش بست و تا امروز آزارم ميدهد. پيرمردي را هم كه همراه پسرك گرفته بودند ديدم. از دور، از ميان در اتاق جناب سروان در حالي كه نشانده بودندش روي يك صندلي و ازش بازجويي ميكردند. به پيرمرد خنزرپنزري بوف كور هدايت ميماند. نميدانم چي گفت كه جناب سروان با فانوسقهاي كه دستش بود محكم كوبيد توي دهنش. ديدم كه از كنار لبش خون آمد. ضربه ناگهاني جناب سروان كه از افسران سابق همين كلانتري بود و به نيروهاي انقلاب پيوسته بود، مرا بيشتر تكان داد تا پيرمرد را. به عمرم نديده بودم كسي را اين طور بزنند. به عمرم به چشم خودم از فاصلهاي به اين نزديكي، اين اندازه واقعي و ملموس، خشونت و خون نديده بودم. اينجا جاي من نبود. بايد ميگذاشتم ميرفتم. كارهايي كه انسان بايد بكند و نميكند! بايد ميگذاشتم و ميرفتم، امّا ماندم. ماندم تا جناب سروان با فانوسقهاي كه يك سرش را دور مشتش پيچانده بود آمد بيرون، با صاحب آتيلا كه سگش كنارش ايستاده بود چند كلمه حرف زدند و بعد مرا صدا كرد، مرا به اتاقي برد كه در آن پسرك روي صندلي نشسته بود. هشت-نُه سال بيشتر نداشت. جلوي چشمانم با فانوسقه او را بست به پشتي صندلي فلزي. صندلي ديگري هم در چند قدمي او گذاشت و تفنگ ژ3 را دستم داد و گفت مواظبش باشم. گفت: “از جاش تكان خورد، بزنش. مواظب باش، ضامنش كشيده نيست” و رفت. اين من بودم كه تفنگم را به طرف بچهاي نشانه رفته بودم؟ اگر ميخواست كاري بكند، اگر سعي ميكرد خودش را از صندلي باز كند، ماشه را ميكشيدم؟ خدا خدا ميكردم كاري نكند و اتفاقي نيافتد. صورتش كثيف بود، امّا چشمهايش شفاف و معصوم بودند. كاپشن پارهاي به تن داشت. كفشهاي كتانياش خاكگرفته و كهنه بودند. امّا دستهايش كوچك و ظريف بودند و بر وحشت من ميافزودند. من چطور ميتوانستم به اين دستهاي كوچك و اين چشمهاي معصوم، شليك كنم. تكان خورد. گفتم از جاش نجنبد. هنوز هم دير نبود. ميتوانستم به اتاق ديگر بروم و بگويم اين كار من نيست. امّا ترسيدم بگويند ميترسد. باز تكان خورد. داد زدم “حركت نكن”. انگار لال بود. نگاهم ميكرد و سعي ميكرد خودش را باز كند. گفتم چه فايدهاي داره، تو كه نميتوني از اينجا فرار كني. چيزي نگفت. انگشتم روي ماشه ميلرزيد. پاهام ميلرزيدند. از روي صندلي بلند شدم. چيزي نرم لرزان پشمآلويي به پاهايم ماليده شد. هول كردم. برگشتم نگاه كردم، آتيلا بود. چيزي توي دلم فرو ريخت. وحشتزده ماشه را فشار دادم.
خشكم زده بود. سنگ شده بودم. اراده تكان دادن پاهايم از من سلب شده بود. سري كه ديده بودم آن سويش چشمهاي ناهيد بودند، دور و دورتر شد. بايد ميدويدم، شانههايش را ميگرفتم و برش ميگرداندم طرف خودم ببينم خودش است يا نه. بايد ازش ميپرسيدم بيس و سه سال پيش در پارك دستگير شده و به كلانتري بردهاندش يا نه. كارهايي كه آدم بايد بكند و نميكند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر