ما پنج نفریم. من، سردبیرمان، منشی، معلم و سرمایهدار. مجلهای در میآوریم به زبانی که تعداد اندکی آن را میدانند. اگر قدیم ها بود پیدا کردن چاپخانهای که حروف این زبان را داشته باشد و بتواند مطالب ما را حروفچینی کند مشکل میشد، امّا امروز با جهانی شدن تکنولوژی و چاپ کامپیوتری دیگر نیازی به حروف مخصوص و چاپخانه مخصوص نیست و مجلهمان را در هر چاپخانهای میتوانیم در بیاوریم. یادم رفت بگویم، اسم مجلهمان دیالوگ است، چون ما از نبود گفتوگو در میان گویندگان زبانمان نگرانیم و میخواهیم با انتشار این مجله به گفتوگویی خلاق در جامعه کوچکمان دامن بزنیم و این جامعه را از انحصار و تکصدایی خارج کنیم. دیالوگ سی ونه نفر مشترک دارد. هشت شمارهاش در شش کتابفروشی به فروش میرود و هیجده شماره از آن را به کشورهای دیگر برای خوانندگانی که به زبان یاد شده آشنایی دارند میفرستیم. تعدادی هم رایگان به این سو و آن سو میدهیم. از اینها، چند شمارهاش خوانده میشود خدا میداند.
نوشتم دیالوگ، و احساس آزادی و رهایی سراسر وجودم را فرا گرفت. راستش اسم نشریه ما حقیقتاً دیالوگ نیست. دیالوگ معنای اسم مجله ماست. مجله ما به آن زبان عجیب، "ماتساخوروسوتیون" خوانده میشود که یعنی همان دیالوگ. خیلیها البته نمیدانند معنای این نام دیالوگ است، امّا سردبیر ما معتقد است که با استفاده از این نام، آنها را تشویق میکنیم که به دنبال معنی این نام بگردند و به این ترتیب به بقای زبان محدود خودمان کمک میکنیم. نشانههای نقطهگذاری گفتوگو هم خودشان ماجرایی دارند و بعد از کلّی جنگ و دعوا بر سر این که نامهای خاص را در گیومه بگذاریم یا کوتیشن مارک، که نزدیک بود به تعطیلی "ماتساخوروسوتیون" بیانجامد، این حق را به سردبیر واگذار کردیم که از هر گونه رسمالخط و نقطهگذاری که مایل است استفاده کند.
میگفتم. شمارگان نشریه ما جمعاً حدود هشتاد نسخه است. تعداد خوانندگانش چند نفر است؟ خوب نمیدانیم. خرج و دخلش چه؟ اصلاً چهطور میشود نشریهای برای هشتاد نفر منتشر کرد؟ میشود. ده بیست سال پیش نمیشد، امّا امروز میشود. پیشرفت تکنولوژی این امکان را به ما میدهد. ما مجله را دیجیتال چاپ میکنیم. یعنی همان هشتاد تا را. اگر سابق بود، ناچار بودیم پول زینک و هزینههای مشابه را به اندازه همان چند هزار نسخه بپردازیم و هر شماره گران در میآمد. البته الان هم روی تک فروشی حساب نمیکنیم و اصل هزینههای مجله از درآمد یک آگهی همیشگی پشت جلد آن در میآید. این آگهی مال یک شرکت وارد کننده لوازم صوتی است که یکی از اعضای هیأت تحریریه ما هم از سهامداران آن است و توانسته هیأت مدیره را راضی کند که به عنوان ژست فرهنگی و حمایت از گسترش زبانهای اقلیت، این آگهی را به ما بدهند. البته تیراژ واقعی ما را هم به آنها نگفته، گفته 500 شماره چاپ میکنیم (ما این کار را که برای منافع شخصی خودمان نمیکنیم، بلکه آن را یک رسالت اجتماعی میدانیم. بنابراین گمان نمیکنیم این دروغ کوچک از نظر اخلاقی مشکلی داشته باشد. تازه او خودش هم سهامدار است و بخشی از این پول در واقع مال خودش است). به هر حال، برای هیأت مدیره هم ماهی چند صدهزار تومان پولی نیست، و با طیب خاطر آن را میپردازد. این درآمد، ما را از دردسرِ رفتن به کتابفروشیها و دکههای روزنامهفروشی و حساب صنارسهشاهی حاصل از تکفروشی مجلات و... معاف میکند. این طوری ما بدون هیچ درآمد و خوانندهای هم میتوانیم مجلهمان را تا ابد منتشر کنیم. یعنی تا آنجا که مسأله مالی و تأمین هزینهها مطرح است.
البته در زمینه مالی باید به این نکته هم اشاره کنم که ما هزینهای برای اجاره دفتر نمیپردازیم. جلسات هیأت تحریریه ما در منزل سردبیر در آشپزخانه برگزار میشود. البته آشپزخانهی جاداری است؛ با میزی که چهار پنج صندلی به راحتی دورش جا میشود. تعداد ما هم همین اندازه است و مشکلی نداریم. مشکل ما زن سردبیرمان است؛ آلمینا. او اولاً نمیتواند با این فکر که گروهی در خانهاش جمع شوند و او از آنها پذیرایی نکند، کنار بیاید. خب، چه بهتر، این هم مشکلی نیست. امّا او به شیوه خودش پذیرایی میکند. اولاً چای به کسی نمیدهد و تنها قهوه میدهد. دوم این که انگار دلیل اصلی جمع شدن ما خوردن قهوههای اوست. وسط بحث داغی درباره پیدا کردن یک کلمه مناسب در زبان مادریمان برای آپوکالیپس که نزدیک است به درگیری بین دو تن از اعضای تحریریه بیانجامد، از یکی از همین دو تن میپرسد که قهوهاش را تلخ میخورد یا با شکر، یا وقتی یکی از دوستانمان که معلم است شعری را که یکی از همکارانش سروده برای تصویب میخواند، میپرسد پس فلانی امروز نمیآید؟ حالا اینها در حکم یک جور فاصلهگذاری هستند که گاهی هم مفیدند و مانع حادّ شدن مشاجرات میشوند. امّا آلمینا درباره مسائل مورد بحث هم اظهار نظر میکند، آن هم از اتاق بغل که همیشه در آنجا نشسته و صدای تلویزیون را هم پایین نمیکشد. اوایل یکی دو بار خوشباورانه از او خواهش کردیم صدای تلویزیون را پایین بکشد یا یکی دو ساعتی که ما آنجا هستیم تلویزیون روشن نکند، امّا به خرجش نرفت. ما هم که دیدیم کاریش نمیشود کرد، بیخیال شدیم. امّا با دخالتها و اظهارنظرهایش چه کنیم. و مشکل اینجاست که گاهی هم اظهارنظرهایش خیلی بهجا و درستاند و این بیشتر اعضای هیأت تحریریه را عصبانی میکند. در شناسنامه "ماتساخوروسوتیون" نامی از آلمینا برده نشده و خوانندگان آن نمیدانند او چه نقش تعیینکنندهای در محتوای نشریه دارد و من در اینجا با صراحت این نکته را برای ثبت در تاریخ اعلام میکنم. به هر حال تصور جلسات تحریریه بدون آلمینا غیرقابلتصور است و من گمان میکنم با وجود موضوع صدای تلویزیون و باقی مسائل، او با پذیرش این که هفتهای یک بار چهار پنج نفر را در خانهاش بپذیرد فداکاری بزرگی میکند، چون این را میدانم که کلاً با مهمان میانه خوشی ندارد و به ندرت میهمان دعوت میکند. او ته دلش با رسالتی که همهی ما این کارها را برای آن میکنیم همراه است و برای همین تن به چنین ایثاری میدهد. حتی تلویزیون هم بهانهای است، چون من میدانم که او در طول روز بیشتر وقتش را پشت کامپیوتر صرف بازی سولیتر میکند. منتها نکته این است که از اتاقی که کامپیوتر در آن است صدای بحثهای آشپزخانه شنیده نمیشود. بنابراین او تلویزیون را بهانه کرده تا حرفهای ما را بشنود. آشکارا نگران است که "ماتساخوروسوتیون" به بیراهه برود.
مشکل اصلی ما جلب آدمهای جدید به مجله است. سردبیرمان میگوید خوانندگانمان از دیدن اسم همان آدمهای محدود، یعنی اعضای هیأت تحریریهمان، در بالای مقالات خسته شدهاند. حق هم دارد. امّا چارهای هم نیست. خیلی تلاش کردیم آدمهای تازهای به هیأت تحریریه بیاوریم، امّا نشد که نشد. یکی دو موردش یادم میآید. یک بار جوانی بود که پایاننامه دانشگاهیاش درباره شکل بصری حروف زبان قومیمان بود. زبان ما حروفش را نه از لاتین وام گرفته و نه از عربی. حروفش مخصوص خودش هستند. نام ابداعکننده این حروف را هم در مدرسه به بچههایمان یاد میدهیم و او را در زمره قدیسان قرار دادهایم، چون بدون او از هویت قومیمان چیزی باقی نمانده بود و "ماتساخوروسوتیونی" هم نبود. (آلمینا میگوید "چه بهتر" ــ البته به شوخی). حالا جوانی پیدا شده بود که به زبان امروزیان درباره زیبایی گرافیک این حروف، رساله نوشته بود. هرچند گرافیست خودمان با این نظر موافق نبود. امّا این اهمیتی نداشت. شعار ما تکثّر دیدگاهها بود و ما میتوانستیم با هرکسی کار کنیم. به هر حال از او دعوت کردیم به جلسه ما بیاید. میگفت مجله ما را یک بار دیده است. خلاصه یک بار با نیم ساعت تأخیر به آشپزخانه "ماتساخوروسوتیون" آمد. اول از ما درباره خط مشی و اهداف نشریه پرسید. با شور و شوق و علاقه توضیح دادیم. کم پیش میآمد کسی علاقهمند باشد در این باره چیزی بشنود. بعد گفت چون یک ساعت دیگر در جای دیگری قرار دارد و ناچار است زود برود، مایل است نظرات خودش را بگوید و درباره جزئیات در جلسه بعد بحث کنیم. موافقت کردیم. میشد برای شنیدن حرفهای یک جوان یکی دو روزی مجله را دیرتر در آورد. شروع کرد و طی چهل و پنج دقیقه سخنرانی ــ انگار نه انگار تازه با مجله آشنا شده بود ــ نقد مبسوطی بر اهداف مان کرد و گفت با مقتضیات دنیای امروز حرکت نمیکنیم و دوران ملیگرایی و قومگرایی و این حرفها گذشته است و داریم در خودمان میپوسیم و... از این حرفها، و بعد هم گذاشت و رفت و دیگر در هیچ جلسهای حاضر نشد. آشکارا سخنان دلگرمکنندهای نبودند و تأثیر خوبی روی روحیه ما نگذاشت. بدتر این که حرفهای این جوان خیلی مستدل و منطقی مینمودند.
جوان دیگری که یک روز به جلسهمان آمد با مسأله چای و قهوه مشکل پیدا کرد. دورهای بود که ما دیگر مسأله چای را کاملاً از ذهنمان بیرون کرده بودیم. این یکی را مهندس سهامدارمان پیدا کرده بود. میگفت دستی در سینما دارد و دستیار کارگردان است. این یکی البته به موقع آمد. تازه نشسته بود که آلمینا وارد آشپزخانه شد. سردبیرمان از مهمان پرسید قهوه میل دارد؟ او هم نه گذاشت نه برداشت با صدای بلند اعلام کرد "لطفاً یک لیوان چای". همه زدیم زیر خنده. با تعجب نگاهی به ما کرد و گذشت. آلمینا با زیر پا گذاشتن همه اصولش داشت برای او چای درست میکرد و ما نمیتوانستیم جلوی خندهمان را بگیریم. بالاخره وقتی فنجان چای را جلوی او گذاشتند، آقا معلممان ماجرای ممنوعیت چای را برای او توضیح داد. توضیحات او هنوز تمام نشده بود که مرد جوان با لیوان چای از جا برخاست و حرکت کرد به طرف سینک ظرفشویی که حوزه فرمانروایی آلمینا بود. زن سردبیر کنار کشید. مرد جوان چایی را توی سینک خالی کرد، برگشت سر جایش نشست و بعد دستش را بالا برد و با صدای بلند اعلام کرد: "یه قهوه لطفاً". سکوت سنگینی حکمفرما شد. اینجا بود که من به میزان علاقه آلمینا به "ماتساخوروسوتیون" و آرمانش پی بردم. آلمینا اول کمی جا خورد، بعد سرخ شد و بالاخره گفت: "باشه". صدایش ضعیف بود، ولی این را گفت. همه شنیدیم. آشکار بود نمیخواست یک کاندیدای جدید عضویت در مجله را از دست بدهیم. به هر حال این کاندیدا دیگر نیامد، امّا ماجرایش در تاریخ "ماتساخوروسوتیون" ثبت شد. و مشکل ناتوانی جلب آدمهای جدید ــ مخصوصا جوان ــ همچنان به جای خود باقی ماند.
ماجرای انتقادات جوان اول، و بعد ریختن چای توی سینک، در فاصله نزدیک به هم و در زمانی اتفاق افتاد که ما نُه سال بود داشتیم مجله را در میآوردیم و به شماره بیست و هفت رسیده بودیم. یعنی به طور متوسط هر سال سه شماره. این اتفاقات تأثیر بدی روی روحیه ما گذاشت و بحث انحلال مجله را مطرح کرد. ناگفته نماند که بحث پایان دادن به انتشار مجله، بعد از انتشار دو شماره مطرح شده بود. دلیل اصلیای که برای توقف انتشار "ماتساخوروسوتیون" مطرح میشد، نبودِ خواننده، مخصوصا خوانندهی جوان بود. آقامعلم و گاهی سردبیرمان میگفتند آخر ما برای کی داریم این مجله را درمیآوریم؟ آخر کی دیده برای هشتاد تا آدم، مجله دربیاورند؟ من غالبا استدلال میکردم که برخی از مجلات بیشتر در خدمت جمعِ منتشر کننده هستند، یعنی همان هیأت تحریریه و دور و بریهاشان، و هرگز نمیتوانند به شمارگان بالا برسند. چه عیبی دارد، همین هم مفید است. امّا حالا احساس میکردم دیگر این فایده را هم ندارد. ما از همدیگر خسته شده بودیم. نُه سال هر هفته جلسه گذاشته بودیم. انگار حضور در این جلسات عادت ثانویمان شده بود. حرفهای تکراری و اختلافات تکراری که اولش میگفتیم آموزنده و شیریناند و حالا دیگر دلمان از تکرارشان به هم میخورد. بحث دیگری هم بود که بالاخره سرزمینی هست که در آن مردمش به این زبان غریب حرف میزنند. خب اگر خیلی نگران نابودی زبانمان هستیم، برویم آنجا. میگفتیم در سرزمین بایر نمیتوان گل پرورش داد. سردبیرمان معتقد بود که زبان آن سرزمین اصالت ندارد، چون مردمش سالها تحت سلطه بیگانگان بودهاند و تحت تأثیر فرهنگ بیگانه هویتشان را از دست دادهاند و آنچه از آن فرهنگ باستانی نزد ما مانده، اصیلتر است. او مخصوصا نسبت به واژههای بیگانهای که به زبان آنها راه یافته بود حساس بود و بیتفاوتی آنها نسبت به نفوذ زبانهای بیگانه آزارش میداد. این بحث یک بحث اساسی بود که میتوانست سالها ادامه پیدا کند و سالها ادامه پیدا میکرد (و "ماتساخوروسوتیون" سالها منتشر میشد) البته اگر یک روز منشیمان با قاطعیت اعلام نمیکرد که از جلسه بعد دیگر نمیآید. اگر از منشیمان تا حالا نامی نبردهام، به این خاطر است که او زیاد اظهار نظر نمیکرد، امّا کارهای عملی مجله، از حروفچینی گرفته تا ارسال مجلات به خارج و رساندن آن به دست مشترکین و غیره کار او بود و ما یک جوری احساس میکردیم این کارها خود به خود انجام میشود و وقتی او استعفای خود را اعلام کرد تازه متوجه شدیم که این کارها خود به خود انجام نمیشده است. جالب اینجاست که کسی زیاد اصرار نکرد که چرا، بیا، و از این حرفها. انگار همه پی بردیم که کار "ماتساخوروسوتیون" تمام است.
"ماتساخوروسوتیون" دیگر در نمیآید. بعد از تعطیلی مجله، یکی دو هفتهای احساس خوبی داشتم که ناچار نبودم دوشنبهها به آشپزخانه تحریریه بروم. گاهی با بچهها به پارک میرفتیم و گاهی بلافاصله بعد از کار به خانه میرفتم و استراحت میکردم. از این که صدای تلویزیون آلمینا را نمیشنیدم و از بحث "ایتالیک نوشتن کلمات بیگانه، یا گذاشتن آنها توی گیومه" رسته بودم احساس آسایش خوبی داشتم. امّا این وضعیت دو سه ماه بیشتر طول نکشید. بعد دلم برای آن آشپزخانه تنگ شد. برای معلممان با آن همه اصرارش روی اهمیت جایگاه واژگان در شعر، برای سردبیرمان با جدیتش برای نجات قوم، برای آلمینا و سؤالهایش درباره اندازه شکر قهوه، برای سرمایهدارمان و احساس گناهش درباره دروغی که به هیأت مدیرهشان گفته بود، خلاصه برای همه چیز. امّا مهمتر از همه برای جای خالی "ماتساخوروسوتیون". این احساس که چیزی نابود شد. دیگر جمعی نیست. آشپزخانهی خالیِ عصرهای دوشنبه. آلمینا دوشنبهها چه کار میکند؟ این احساس که در جاهای دیگر همین طوری چیزهایی دارند نابود میشوند. احساس خلاء. احساس اندوه. به خودم میگفتم خب این اجتناب ناپذیر است. امّا این هم کمکی نمیکرد.
این داستان در دوهفته نامه "هويس"، شماره 106 (23 شهریور 1390) چاپ شده است
نوشتم دیالوگ، و احساس آزادی و رهایی سراسر وجودم را فرا گرفت. راستش اسم نشریه ما حقیقتاً دیالوگ نیست. دیالوگ معنای اسم مجله ماست. مجله ما به آن زبان عجیب، "ماتساخوروسوتیون" خوانده میشود که یعنی همان دیالوگ. خیلیها البته نمیدانند معنای این نام دیالوگ است، امّا سردبیر ما معتقد است که با استفاده از این نام، آنها را تشویق میکنیم که به دنبال معنی این نام بگردند و به این ترتیب به بقای زبان محدود خودمان کمک میکنیم. نشانههای نقطهگذاری گفتوگو هم خودشان ماجرایی دارند و بعد از کلّی جنگ و دعوا بر سر این که نامهای خاص را در گیومه بگذاریم یا کوتیشن مارک، که نزدیک بود به تعطیلی "ماتساخوروسوتیون" بیانجامد، این حق را به سردبیر واگذار کردیم که از هر گونه رسمالخط و نقطهگذاری که مایل است استفاده کند.
میگفتم. شمارگان نشریه ما جمعاً حدود هشتاد نسخه است. تعداد خوانندگانش چند نفر است؟ خوب نمیدانیم. خرج و دخلش چه؟ اصلاً چهطور میشود نشریهای برای هشتاد نفر منتشر کرد؟ میشود. ده بیست سال پیش نمیشد، امّا امروز میشود. پیشرفت تکنولوژی این امکان را به ما میدهد. ما مجله را دیجیتال چاپ میکنیم. یعنی همان هشتاد تا را. اگر سابق بود، ناچار بودیم پول زینک و هزینههای مشابه را به اندازه همان چند هزار نسخه بپردازیم و هر شماره گران در میآمد. البته الان هم روی تک فروشی حساب نمیکنیم و اصل هزینههای مجله از درآمد یک آگهی همیشگی پشت جلد آن در میآید. این آگهی مال یک شرکت وارد کننده لوازم صوتی است که یکی از اعضای هیأت تحریریه ما هم از سهامداران آن است و توانسته هیأت مدیره را راضی کند که به عنوان ژست فرهنگی و حمایت از گسترش زبانهای اقلیت، این آگهی را به ما بدهند. البته تیراژ واقعی ما را هم به آنها نگفته، گفته 500 شماره چاپ میکنیم (ما این کار را که برای منافع شخصی خودمان نمیکنیم، بلکه آن را یک رسالت اجتماعی میدانیم. بنابراین گمان نمیکنیم این دروغ کوچک از نظر اخلاقی مشکلی داشته باشد. تازه او خودش هم سهامدار است و بخشی از این پول در واقع مال خودش است). به هر حال، برای هیأت مدیره هم ماهی چند صدهزار تومان پولی نیست، و با طیب خاطر آن را میپردازد. این درآمد، ما را از دردسرِ رفتن به کتابفروشیها و دکههای روزنامهفروشی و حساب صنارسهشاهی حاصل از تکفروشی مجلات و... معاف میکند. این طوری ما بدون هیچ درآمد و خوانندهای هم میتوانیم مجلهمان را تا ابد منتشر کنیم. یعنی تا آنجا که مسأله مالی و تأمین هزینهها مطرح است.
البته در زمینه مالی باید به این نکته هم اشاره کنم که ما هزینهای برای اجاره دفتر نمیپردازیم. جلسات هیأت تحریریه ما در منزل سردبیر در آشپزخانه برگزار میشود. البته آشپزخانهی جاداری است؛ با میزی که چهار پنج صندلی به راحتی دورش جا میشود. تعداد ما هم همین اندازه است و مشکلی نداریم. مشکل ما زن سردبیرمان است؛ آلمینا. او اولاً نمیتواند با این فکر که گروهی در خانهاش جمع شوند و او از آنها پذیرایی نکند، کنار بیاید. خب، چه بهتر، این هم مشکلی نیست. امّا او به شیوه خودش پذیرایی میکند. اولاً چای به کسی نمیدهد و تنها قهوه میدهد. دوم این که انگار دلیل اصلی جمع شدن ما خوردن قهوههای اوست. وسط بحث داغی درباره پیدا کردن یک کلمه مناسب در زبان مادریمان برای آپوکالیپس که نزدیک است به درگیری بین دو تن از اعضای تحریریه بیانجامد، از یکی از همین دو تن میپرسد که قهوهاش را تلخ میخورد یا با شکر، یا وقتی یکی از دوستانمان که معلم است شعری را که یکی از همکارانش سروده برای تصویب میخواند، میپرسد پس فلانی امروز نمیآید؟ حالا اینها در حکم یک جور فاصلهگذاری هستند که گاهی هم مفیدند و مانع حادّ شدن مشاجرات میشوند. امّا آلمینا درباره مسائل مورد بحث هم اظهار نظر میکند، آن هم از اتاق بغل که همیشه در آنجا نشسته و صدای تلویزیون را هم پایین نمیکشد. اوایل یکی دو بار خوشباورانه از او خواهش کردیم صدای تلویزیون را پایین بکشد یا یکی دو ساعتی که ما آنجا هستیم تلویزیون روشن نکند، امّا به خرجش نرفت. ما هم که دیدیم کاریش نمیشود کرد، بیخیال شدیم. امّا با دخالتها و اظهارنظرهایش چه کنیم. و مشکل اینجاست که گاهی هم اظهارنظرهایش خیلی بهجا و درستاند و این بیشتر اعضای هیأت تحریریه را عصبانی میکند. در شناسنامه "ماتساخوروسوتیون" نامی از آلمینا برده نشده و خوانندگان آن نمیدانند او چه نقش تعیینکنندهای در محتوای نشریه دارد و من در اینجا با صراحت این نکته را برای ثبت در تاریخ اعلام میکنم. به هر حال تصور جلسات تحریریه بدون آلمینا غیرقابلتصور است و من گمان میکنم با وجود موضوع صدای تلویزیون و باقی مسائل، او با پذیرش این که هفتهای یک بار چهار پنج نفر را در خانهاش بپذیرد فداکاری بزرگی میکند، چون این را میدانم که کلاً با مهمان میانه خوشی ندارد و به ندرت میهمان دعوت میکند. او ته دلش با رسالتی که همهی ما این کارها را برای آن میکنیم همراه است و برای همین تن به چنین ایثاری میدهد. حتی تلویزیون هم بهانهای است، چون من میدانم که او در طول روز بیشتر وقتش را پشت کامپیوتر صرف بازی سولیتر میکند. منتها نکته این است که از اتاقی که کامپیوتر در آن است صدای بحثهای آشپزخانه شنیده نمیشود. بنابراین او تلویزیون را بهانه کرده تا حرفهای ما را بشنود. آشکارا نگران است که "ماتساخوروسوتیون" به بیراهه برود.
مشکل اصلی ما جلب آدمهای جدید به مجله است. سردبیرمان میگوید خوانندگانمان از دیدن اسم همان آدمهای محدود، یعنی اعضای هیأت تحریریهمان، در بالای مقالات خسته شدهاند. حق هم دارد. امّا چارهای هم نیست. خیلی تلاش کردیم آدمهای تازهای به هیأت تحریریه بیاوریم، امّا نشد که نشد. یکی دو موردش یادم میآید. یک بار جوانی بود که پایاننامه دانشگاهیاش درباره شکل بصری حروف زبان قومیمان بود. زبان ما حروفش را نه از لاتین وام گرفته و نه از عربی. حروفش مخصوص خودش هستند. نام ابداعکننده این حروف را هم در مدرسه به بچههایمان یاد میدهیم و او را در زمره قدیسان قرار دادهایم، چون بدون او از هویت قومیمان چیزی باقی نمانده بود و "ماتساخوروسوتیونی" هم نبود. (آلمینا میگوید "چه بهتر" ــ البته به شوخی). حالا جوانی پیدا شده بود که به زبان امروزیان درباره زیبایی گرافیک این حروف، رساله نوشته بود. هرچند گرافیست خودمان با این نظر موافق نبود. امّا این اهمیتی نداشت. شعار ما تکثّر دیدگاهها بود و ما میتوانستیم با هرکسی کار کنیم. به هر حال از او دعوت کردیم به جلسه ما بیاید. میگفت مجله ما را یک بار دیده است. خلاصه یک بار با نیم ساعت تأخیر به آشپزخانه "ماتساخوروسوتیون" آمد. اول از ما درباره خط مشی و اهداف نشریه پرسید. با شور و شوق و علاقه توضیح دادیم. کم پیش میآمد کسی علاقهمند باشد در این باره چیزی بشنود. بعد گفت چون یک ساعت دیگر در جای دیگری قرار دارد و ناچار است زود برود، مایل است نظرات خودش را بگوید و درباره جزئیات در جلسه بعد بحث کنیم. موافقت کردیم. میشد برای شنیدن حرفهای یک جوان یکی دو روزی مجله را دیرتر در آورد. شروع کرد و طی چهل و پنج دقیقه سخنرانی ــ انگار نه انگار تازه با مجله آشنا شده بود ــ نقد مبسوطی بر اهداف مان کرد و گفت با مقتضیات دنیای امروز حرکت نمیکنیم و دوران ملیگرایی و قومگرایی و این حرفها گذشته است و داریم در خودمان میپوسیم و... از این حرفها، و بعد هم گذاشت و رفت و دیگر در هیچ جلسهای حاضر نشد. آشکارا سخنان دلگرمکنندهای نبودند و تأثیر خوبی روی روحیه ما نگذاشت. بدتر این که حرفهای این جوان خیلی مستدل و منطقی مینمودند.
جوان دیگری که یک روز به جلسهمان آمد با مسأله چای و قهوه مشکل پیدا کرد. دورهای بود که ما دیگر مسأله چای را کاملاً از ذهنمان بیرون کرده بودیم. این یکی را مهندس سهامدارمان پیدا کرده بود. میگفت دستی در سینما دارد و دستیار کارگردان است. این یکی البته به موقع آمد. تازه نشسته بود که آلمینا وارد آشپزخانه شد. سردبیرمان از مهمان پرسید قهوه میل دارد؟ او هم نه گذاشت نه برداشت با صدای بلند اعلام کرد "لطفاً یک لیوان چای". همه زدیم زیر خنده. با تعجب نگاهی به ما کرد و گذشت. آلمینا با زیر پا گذاشتن همه اصولش داشت برای او چای درست میکرد و ما نمیتوانستیم جلوی خندهمان را بگیریم. بالاخره وقتی فنجان چای را جلوی او گذاشتند، آقا معلممان ماجرای ممنوعیت چای را برای او توضیح داد. توضیحات او هنوز تمام نشده بود که مرد جوان با لیوان چای از جا برخاست و حرکت کرد به طرف سینک ظرفشویی که حوزه فرمانروایی آلمینا بود. زن سردبیر کنار کشید. مرد جوان چایی را توی سینک خالی کرد، برگشت سر جایش نشست و بعد دستش را بالا برد و با صدای بلند اعلام کرد: "یه قهوه لطفاً". سکوت سنگینی حکمفرما شد. اینجا بود که من به میزان علاقه آلمینا به "ماتساخوروسوتیون" و آرمانش پی بردم. آلمینا اول کمی جا خورد، بعد سرخ شد و بالاخره گفت: "باشه". صدایش ضعیف بود، ولی این را گفت. همه شنیدیم. آشکار بود نمیخواست یک کاندیدای جدید عضویت در مجله را از دست بدهیم. به هر حال این کاندیدا دیگر نیامد، امّا ماجرایش در تاریخ "ماتساخوروسوتیون" ثبت شد. و مشکل ناتوانی جلب آدمهای جدید ــ مخصوصا جوان ــ همچنان به جای خود باقی ماند.
ماجرای انتقادات جوان اول، و بعد ریختن چای توی سینک، در فاصله نزدیک به هم و در زمانی اتفاق افتاد که ما نُه سال بود داشتیم مجله را در میآوردیم و به شماره بیست و هفت رسیده بودیم. یعنی به طور متوسط هر سال سه شماره. این اتفاقات تأثیر بدی روی روحیه ما گذاشت و بحث انحلال مجله را مطرح کرد. ناگفته نماند که بحث پایان دادن به انتشار مجله، بعد از انتشار دو شماره مطرح شده بود. دلیل اصلیای که برای توقف انتشار "ماتساخوروسوتیون" مطرح میشد، نبودِ خواننده، مخصوصا خوانندهی جوان بود. آقامعلم و گاهی سردبیرمان میگفتند آخر ما برای کی داریم این مجله را درمیآوریم؟ آخر کی دیده برای هشتاد تا آدم، مجله دربیاورند؟ من غالبا استدلال میکردم که برخی از مجلات بیشتر در خدمت جمعِ منتشر کننده هستند، یعنی همان هیأت تحریریه و دور و بریهاشان، و هرگز نمیتوانند به شمارگان بالا برسند. چه عیبی دارد، همین هم مفید است. امّا حالا احساس میکردم دیگر این فایده را هم ندارد. ما از همدیگر خسته شده بودیم. نُه سال هر هفته جلسه گذاشته بودیم. انگار حضور در این جلسات عادت ثانویمان شده بود. حرفهای تکراری و اختلافات تکراری که اولش میگفتیم آموزنده و شیریناند و حالا دیگر دلمان از تکرارشان به هم میخورد. بحث دیگری هم بود که بالاخره سرزمینی هست که در آن مردمش به این زبان غریب حرف میزنند. خب اگر خیلی نگران نابودی زبانمان هستیم، برویم آنجا. میگفتیم در سرزمین بایر نمیتوان گل پرورش داد. سردبیرمان معتقد بود که زبان آن سرزمین اصالت ندارد، چون مردمش سالها تحت سلطه بیگانگان بودهاند و تحت تأثیر فرهنگ بیگانه هویتشان را از دست دادهاند و آنچه از آن فرهنگ باستانی نزد ما مانده، اصیلتر است. او مخصوصا نسبت به واژههای بیگانهای که به زبان آنها راه یافته بود حساس بود و بیتفاوتی آنها نسبت به نفوذ زبانهای بیگانه آزارش میداد. این بحث یک بحث اساسی بود که میتوانست سالها ادامه پیدا کند و سالها ادامه پیدا میکرد (و "ماتساخوروسوتیون" سالها منتشر میشد) البته اگر یک روز منشیمان با قاطعیت اعلام نمیکرد که از جلسه بعد دیگر نمیآید. اگر از منشیمان تا حالا نامی نبردهام، به این خاطر است که او زیاد اظهار نظر نمیکرد، امّا کارهای عملی مجله، از حروفچینی گرفته تا ارسال مجلات به خارج و رساندن آن به دست مشترکین و غیره کار او بود و ما یک جوری احساس میکردیم این کارها خود به خود انجام میشود و وقتی او استعفای خود را اعلام کرد تازه متوجه شدیم که این کارها خود به خود انجام نمیشده است. جالب اینجاست که کسی زیاد اصرار نکرد که چرا، بیا، و از این حرفها. انگار همه پی بردیم که کار "ماتساخوروسوتیون" تمام است.
"ماتساخوروسوتیون" دیگر در نمیآید. بعد از تعطیلی مجله، یکی دو هفتهای احساس خوبی داشتم که ناچار نبودم دوشنبهها به آشپزخانه تحریریه بروم. گاهی با بچهها به پارک میرفتیم و گاهی بلافاصله بعد از کار به خانه میرفتم و استراحت میکردم. از این که صدای تلویزیون آلمینا را نمیشنیدم و از بحث "ایتالیک نوشتن کلمات بیگانه، یا گذاشتن آنها توی گیومه" رسته بودم احساس آسایش خوبی داشتم. امّا این وضعیت دو سه ماه بیشتر طول نکشید. بعد دلم برای آن آشپزخانه تنگ شد. برای معلممان با آن همه اصرارش روی اهمیت جایگاه واژگان در شعر، برای سردبیرمان با جدیتش برای نجات قوم، برای آلمینا و سؤالهایش درباره اندازه شکر قهوه، برای سرمایهدارمان و احساس گناهش درباره دروغی که به هیأت مدیرهشان گفته بود، خلاصه برای همه چیز. امّا مهمتر از همه برای جای خالی "ماتساخوروسوتیون". این احساس که چیزی نابود شد. دیگر جمعی نیست. آشپزخانهی خالیِ عصرهای دوشنبه. آلمینا دوشنبهها چه کار میکند؟ این احساس که در جاهای دیگر همین طوری چیزهایی دارند نابود میشوند. احساس خلاء. احساس اندوه. به خودم میگفتم خب این اجتناب ناپذیر است. امّا این هم کمکی نمیکرد.
این داستان در دوهفته نامه "هويس"، شماره 106 (23 شهریور 1390) چاپ شده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر