این مردان بیآرمان
امّا ویکتور چه؟ همه درباره اهمیت او به عنوان رهبر میگویند و خود نیز گاه (به شیوهای نه چندان غلیظ) درباره آرمانش و مرارتی که در اردوگاههای کار اجباری کشیده است و مقاومتی که کرده است، سخن میگوید. فیلم هیچ تلاش آگاهانهای نمیکند که حرفهای او را نفی کند. دیگران هم حرفهای او را تائید میکنند. امّا از مهارتهای او در فیلم چیزی نمیبینیم. او از همان ابتدا موجب دردسر است. دیگران باید برای نجات او تلاش بکنند و نقشه بکشند و خطر کنند. او در فیلم بر عکس ریک شخصیتی است منفعل. نقشهای نمیکشد و خطری نمیکند. یعنی در فیلم چنین چیزهایی را نمیبینیم. حتی وقتی که او به زنش میگوید که درک میکند اگر در زمان غیبت او با ریک ارتباطی داشته است، به زیان او تمام میشود، چون این به آن معناست که در چشم بیننده، عشقش به زنش به اندازه کافی نیرومند نیست (در حالی که تمام زندگی ریک تحت الشعاع این عشق قرار گرفته است). فیلم طوری طراحی شده است که حتی نقاط ضعف ریک انسانی مینماید و به نفع او تمام میشود و نقاط قوت ویکتور وجهی غیرانسانی پیدا میکنند و به زیان او تمام میشوند. شاید ویکتور کارش درست باشد، امّا مسلماً جذاب و دوستداشتنی نیست.
برخی از دیالوگهای فیلم به نفع آشکاری دیدگاه ایدئولوژیک پنهان در فیلم را به نمایش میگذارند. در جایی از فیلم ویکتور وقتی درباره عشق خود به همسرش حرف میزند، میگوید: “شاید تصور تو این است که من تنها رهبر یک آرمان انقلابیام. امّا من یک انسان هم هستم.” گویی بین رهبر انقلابی بودن و انسان بودن تضادی وجود دارد. در این نگاه انسان بودن با اهمیت دادن به رابطه بین فردی و بی میانجی از جمله عشق بین زن و مرد فهمیده میشود و بس. در اواخر فیلم اینگرید برگمن به استیصال خود اعتراف میکند و از ریک میخواهد به جای هردوشان (به جای همه) فکر کند. و ریک میپذیرد.
در واقع این ریک و کاپیتان رنو هستند که اوضاع را تا اندازهای روبهراه میکنند. کاپیتان رنو، رئیس پلیس حکومت ویشی و همکار نازیها مردی است عملی، که به قول خودش به هیچ چیز اعتقاد ندارد و همیشه با طرفی است که باد به سود او میوزد، امّا او هم مانند ریک سر بزنگاه به کمک طرف مظلوم میشتابد. این مردان بیاعتقاد، این قهرمانان بیآرمان، قهرمانان واقعی فیلم هستند.
ریک بیتردید آمریکا را نمایندگی میکند که تا مقطعی از جنگ جهانی دوم در جنگ شرکت نمیکرد و تنها به خود میاندیشید، و با ورود او به جنگ و تواناییها و مهارتهایش در اداره جنگ بود که کار آلمان نازی یکسره شد. فیلم توجیه ضرورت ورود آمریکا به جنگ به نفع اروپا و در برابر ستمگری آلمان نازی است. نگاه مثبت فیلم به وطنپرستی فرانسوی و آن صحنه خواندن مارسیز سرود ملی فرانسویان اوج این همدلی است، هر چند اینگرید برگمن و همفری بوگارت در این سرودخوانی پرشور شرکت نمیکنند. پایان فیلم از این نظر منسجم نیست. این حرف ریک که میگوید اینگرید باید با ویکتور برود چون به آنجا تعلق دارد چندان درست به نظر نمیرسد. اینگرید برگمن بیشتر از قماش ریک است تا ویکتور.
کازابلانکا یکی از بهترین نمونههای فیلم عامهپسند سرگرمکننده عشقی است که معهذا انباشته از دیدگاههای ایدئولوژیک و سیاسی است. مقایسه شخصیت ریک (آمریکاییای که با مهارت تمام کافهای را کازابلانکا اداره میکند) و ویکتور (رهبر انقلابی مجار) بهتر از هر چیز دیدگاههای ایدئولوژیک فیلم را روشن میکند. فیلم با مهارت تمام ریک و ویکتور را به عنوان دو راس یک مثلث عشقی که راس سومش زن زیبایی است که اینگرید برگمن نقشش را بازی میکند مقایسه میکند و بیننده را در جایگاهی قرار میدهد تا او هم مانند این زن، ریک را جذابتر و برتر بیابد. ببینیم با استفاده از کدام شگردهای فیلمنامهنویسی این کار انجام شده است.
ریک کافهاش را خوب اداره میکند. بسیار خوب. همه این را میگویند. از حقوقبگیرهاش تا دشمنانش. او مرتب میگوید که جز خدمت به خودش آرمان دیگری ندارد، امّا به موقعش به داد کسانی که نیاز جدی به کمک دارند میرسد و این کار را بدون توقع هیچ پاداشی انجام میدهد. او برای این کار ممکن است تقلب هم بکند، امّا راستای کلی کارش کمک به طرف ضعیف است. تنها نتایج ملموس برای او اهمیت دارند نه آرمانهای درازمدت. تماس واقعی و ملموس با انسانها برای او مفهومند و از همین زاویه هم هست که عشقش به این زن زیبا و رها شدنش توسط او، برایش اهمیت درجه اول دارد و بسیاری از کارها را برای همین عشق میکند. از نظر ظاهر هم اینکه نقش او را همفری بوگارت ستاره هالیوودی بازی میکند بسیار مهم است. ریک جذاب، توانا و باجربزه است و بدون چشمداشت به دیگران کمک میکند.
برخی از دیالوگهای فیلم به نفع آشکاری دیدگاه ایدئولوژیک پنهان در فیلم را به نمایش میگذارند. در جایی از فیلم ویکتور وقتی درباره عشق خود به همسرش حرف میزند، میگوید: “شاید تصور تو این است که من تنها رهبر یک آرمان انقلابیام. امّا من یک انسان هم هستم.” گویی بین رهبر انقلابی بودن و انسان بودن تضادی وجود دارد. در این نگاه انسان بودن با اهمیت دادن به رابطه بین فردی و بی میانجی از جمله عشق بین زن و مرد فهمیده میشود و بس. در اواخر فیلم اینگرید برگمن به استیصال خود اعتراف میکند و از ریک میخواهد به جای هردوشان (به جای همه) فکر کند. و ریک میپذیرد.
در واقع این ریک و کاپیتان رنو هستند که اوضاع را تا اندازهای روبهراه میکنند. کاپیتان رنو، رئیس پلیس حکومت ویشی و همکار نازیها مردی است عملی، که به قول خودش به هیچ چیز اعتقاد ندارد و همیشه با طرفی است که باد به سود او میوزد، امّا او هم مانند ریک سر بزنگاه به کمک طرف مظلوم میشتابد. این مردان بیاعتقاد، این قهرمانان بیآرمان، قهرمانان واقعی فیلم هستند.
ریک بیتردید آمریکا را نمایندگی میکند که تا مقطعی از جنگ جهانی دوم در جنگ شرکت نمیکرد و تنها به خود میاندیشید، و با ورود او به جنگ و تواناییها و مهارتهایش در اداره جنگ بود که کار آلمان نازی یکسره شد. فیلم توجیه ضرورت ورود آمریکا به جنگ به نفع اروپا و در برابر ستمگری آلمان نازی است. نگاه مثبت فیلم به وطنپرستی فرانسوی و آن صحنه خواندن مارسیز سرود ملی فرانسویان اوج این همدلی است، هر چند اینگرید برگمن و همفری بوگارت در این سرودخوانی پرشور شرکت نمیکنند. پایان فیلم از این نظر منسجم نیست. این حرف ریک که میگوید اینگرید باید با ویکتور برود چون به آنجا تعلق دارد چندان درست به نظر نمیرسد. اینگرید برگمن بیشتر از قماش ریک است تا ویکتور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر