دانای كلّ
چهار داستان كوتاهِ به لحاظ ساختاری نه چندان همانند كه در جاهایی یكدیگر را قطع میكنند، با موضوع مشتركِ حضور پر رنگ مرگ، تأكید بر تداوم زندگی و باز سر بر آوردن مرگ؛ حضور مرگ و زندگی، لحظات شادی و اندوه، در كنار هم؛ و مقدار زیادی حرف درباره زندگی، مرگ و سینما، كه البته در بسیاری از جاها با موقعیت اجتماعی گویندگان بیتناسب نیستند (امّا كماكان احساس میكنی این حرفهای نویسنده است كه در دهان آدمهای قصهها گذاشته شده است).
در كنار هم نهادن این قصّهها و در آوردن لحظههای زندهای كه مخاطب را نگاه میدارند و دیالوگهای مفصلی كه بسیاریشان خوب نوشته شدهاند، مهارت زیادی به كار رفته است. هرچند داستانها نه پشت سر هم، بلكه به موازات هم (درهم) نقل میشوند، امّا میتوانی آنها را دنبال كنی. لحظههای كمدی فیلم، مثلاً تكگوییهای دور و دراز راننده نعشكش و بگومگوی دو برادری كه همراه پدرشان سفر میكنند، موفقاند. شخصیتپردازی آدمها نیز پذیرفتنی است و در جاهایی ابتكار زیادی در موقعیتسازی برای بروز خصوصیات شخصیتها به كار رفته است، مثلاً در همان قصه دو برادر توجه كنید به قسمتی كه برادر بزرگ مدام تهدید به زدن میكند و برادر كوچك میزند. در این تكه شخصیت فكور و در كارهای عملی ناتوان برادر بزرگ به خوبی در برابر شخصیت فعال و عملی برادر كوچك نهاده شده است. در روایت از كنار هم میگذریم از این تكهها كم نیست. و این همه از مهارت ایرج كریمی در نگارش فیلمنامهای ریزبافت و پیچیده با عناصر متعدد حكایت میكنند. امّا ...
امّا هیچیك از داستانها خالی از اشكال نیستند. در داستان نعشكش، در جاهایی، مثلاً آنجا كه راننده در این باره داد سخن میدهد كه از بچهگی علاقه داشته است این كاره بشود، طنز كنترلشده فیلم عنان پاره میكند، به لودگی نزدیك میشود و فیلم را از لحن و حالوهوای غالب آن دور میكند. در داستان دو زن، اینكه ما چهره یكی از زنها را نمیبینیم، توجیهی ندارد و بیشتر به یك ژست نوآورانه میخورد. داستان كودك در آستانه مرگ و پدرش اصولاً چیز زیادی ندارد، در آن اتفاقی نمیافتد و نكتهای رو نمیآید كه از اوّل معلوم نباشد. و سرانجام داستان پدری كه با دو پسرش سفر میكند، در آنجا كه میدان را به پسر بزرگ میدهد تا احساسات خود را بیان كند، بیش از اندازه لحن توضیح واضحات پیدا میكند: پسر نه تنها به تفصیل به روشنفكرهایی “كه با توافق یكدیگر را لت و پار میكنند” میتازد، بلكه توضیح میدهد كه علّت سكوتش و این كه همیشه سرش در كتاب است دلخوریاش از جدایی پدر و مادر بوده است. ظرافت بیان حكم میكرد كه این همه با اشاراتی موجز و غیرمستقیم بیان شود.
علاوه بر این، داستانها از نظر ساختار ناهمانندند. داستان دو زن و داستان پدر و دو پسرش، ساختار پیچیدهتری دارند. در هر دو موقعیتسازیهایی شده تا شخصیتها ذرّه-ذرّه خود را بروز میدهند. در حالی كه داستان راننده نعشكش بیش از هر چیز بر حرّافی راننده استوار است، و زیاد به درون شخصیتها نفوذ نمیكند. داستان ارس و پدرش شخصیتپردازی دارد، امّا رویدادهای آن چیز تازهای درباره شخصیتها رو نمیكنند و ما شاهد تحول آدمها نیستیم. به گمانم وقتی ما با چهار قصه روبهرو هستیم كه با هم ساختار روایی فیلم را میسازند، ساختار متناسب و متقارن آن است كه قصهها از نظر استخوانبندی كلّی همانند باشند، چرا كه در غیر این صورت ساختار كلّ كار نامتوازن خواهد شد، چنانكه در اینجا كمابیش چنین است. در عین حال باید این پرسش را طرح كرد كه چرا قصّهها در هم برش زده شدهاند و اگر یكی پس از دیگری میآمدند آیا مخاطب راحتتر نمیتوانست با آنها رابطه بر قرار كند؟ و سرانجام نقاط تقاطع قصهها چه معنایی دارند؟ چه به فیلم اضافه میكنند؟ احساس عمومی من این است كه در بسیاری از موارد این نقاط تقاطع چیز تازهای در چنته ندارند جز تكرار اینكه “از كنار هم میگذریم”.
تأكیدهای بیش از اندازه، اشكال دیگر تقریباً همه قصههاست. مثلاً تأكیدی كه بر مرگ میشود بیش از اندازه رو و پررنگ است. توجه كنید به فصل آغازین فیلم: ارس دارد قبرها را تماشا میكند، پدرش درباره مرگ او حرف میزند و نعشكش حامل جنازه اندكی دورتر ایستاده است. این همه كافی نیست. تازه ارس داد میزند و معنی كلمههایی مانند “متوفی” را میپرسد. صحنه توضیحات پسر بزرگ خانواده در داستان دیگر كه در بالا به آن اشاره كردم نمونه دیگری است حاكی از اینكه نویسنده هر از گاهی از ظرافت و بیان موجز دور شده است.
همه عواملی كه به آنها اشاره كردم با هم حضور یك راوی همهچیزدان مسلط بر همه چیز را به رخ میكشند. ایده اصلی فیلم بر حضور یك راوی دانای كلّ دلالت میكند: آدمها با مسائل مشترك از كنار هم میگذرند بدون آنكه خود بدانند، امّا ما میدانیم، چرا كه كسی هست كه ناظر بر همه آنهاست و چیزی را كه آنها تكتك نمیدانند، میداند و در اختیار ما میگذارد. از سوی دیگر ساختار پیچیده رویدادها و اینكه مثلاً اتفاقاً آدمهای همه قصهها در رستورانی گرد میآیند، از دستی حكایت میكند كه همه چیز را هدایت میكند و رویدادها را چنان میچیند كه این آدمها “از كنار هم بگذرند”. وسرانجام، حرفهایی كه به شدّت احساس میكنی حرفهای نویسنده هستند كه بر زبان آدمهای قصه جاری میشوند (حرفهایی كه درباره سینما و هنر زده میشوند از این گونهاند) باز ما را به حضور راوی دانای كلّی هدایت میكنند كه رویدادها برایش بهانهای هستند برای اینكه حرفهای خودش را بزند. و این همه یك احساس تصنع قوّی در كالبد كلیت اثر میدمد.
چهار داستان كوتاهِ به لحاظ ساختاری نه چندان همانند كه در جاهایی یكدیگر را قطع میكنند، با موضوع مشتركِ حضور پر رنگ مرگ، تأكید بر تداوم زندگی و باز سر بر آوردن مرگ؛ حضور مرگ و زندگی، لحظات شادی و اندوه، در كنار هم؛ و مقدار زیادی حرف درباره زندگی، مرگ و سینما، كه البته در بسیاری از جاها با موقعیت اجتماعی گویندگان بیتناسب نیستند (امّا كماكان احساس میكنی این حرفهای نویسنده است كه در دهان آدمهای قصهها گذاشته شده است).
در كنار هم نهادن این قصّهها و در آوردن لحظههای زندهای كه مخاطب را نگاه میدارند و دیالوگهای مفصلی كه بسیاریشان خوب نوشته شدهاند، مهارت زیادی به كار رفته است. هرچند داستانها نه پشت سر هم، بلكه به موازات هم (درهم) نقل میشوند، امّا میتوانی آنها را دنبال كنی. لحظههای كمدی فیلم، مثلاً تكگوییهای دور و دراز راننده نعشكش و بگومگوی دو برادری كه همراه پدرشان سفر میكنند، موفقاند. شخصیتپردازی آدمها نیز پذیرفتنی است و در جاهایی ابتكار زیادی در موقعیتسازی برای بروز خصوصیات شخصیتها به كار رفته است، مثلاً در همان قصه دو برادر توجه كنید به قسمتی كه برادر بزرگ مدام تهدید به زدن میكند و برادر كوچك میزند. در این تكه شخصیت فكور و در كارهای عملی ناتوان برادر بزرگ به خوبی در برابر شخصیت فعال و عملی برادر كوچك نهاده شده است. در روایت از كنار هم میگذریم از این تكهها كم نیست. و این همه از مهارت ایرج كریمی در نگارش فیلمنامهای ریزبافت و پیچیده با عناصر متعدد حكایت میكنند. امّا ...
امّا هیچیك از داستانها خالی از اشكال نیستند. در داستان نعشكش، در جاهایی، مثلاً آنجا كه راننده در این باره داد سخن میدهد كه از بچهگی علاقه داشته است این كاره بشود، طنز كنترلشده فیلم عنان پاره میكند، به لودگی نزدیك میشود و فیلم را از لحن و حالوهوای غالب آن دور میكند. در داستان دو زن، اینكه ما چهره یكی از زنها را نمیبینیم، توجیهی ندارد و بیشتر به یك ژست نوآورانه میخورد. داستان كودك در آستانه مرگ و پدرش اصولاً چیز زیادی ندارد، در آن اتفاقی نمیافتد و نكتهای رو نمیآید كه از اوّل معلوم نباشد. و سرانجام داستان پدری كه با دو پسرش سفر میكند، در آنجا كه میدان را به پسر بزرگ میدهد تا احساسات خود را بیان كند، بیش از اندازه لحن توضیح واضحات پیدا میكند: پسر نه تنها به تفصیل به روشنفكرهایی “كه با توافق یكدیگر را لت و پار میكنند” میتازد، بلكه توضیح میدهد كه علّت سكوتش و این كه همیشه سرش در كتاب است دلخوریاش از جدایی پدر و مادر بوده است. ظرافت بیان حكم میكرد كه این همه با اشاراتی موجز و غیرمستقیم بیان شود.
علاوه بر این، داستانها از نظر ساختار ناهمانندند. داستان دو زن و داستان پدر و دو پسرش، ساختار پیچیدهتری دارند. در هر دو موقعیتسازیهایی شده تا شخصیتها ذرّه-ذرّه خود را بروز میدهند. در حالی كه داستان راننده نعشكش بیش از هر چیز بر حرّافی راننده استوار است، و زیاد به درون شخصیتها نفوذ نمیكند. داستان ارس و پدرش شخصیتپردازی دارد، امّا رویدادهای آن چیز تازهای درباره شخصیتها رو نمیكنند و ما شاهد تحول آدمها نیستیم. به گمانم وقتی ما با چهار قصه روبهرو هستیم كه با هم ساختار روایی فیلم را میسازند، ساختار متناسب و متقارن آن است كه قصهها از نظر استخوانبندی كلّی همانند باشند، چرا كه در غیر این صورت ساختار كلّ كار نامتوازن خواهد شد، چنانكه در اینجا كمابیش چنین است. در عین حال باید این پرسش را طرح كرد كه چرا قصّهها در هم برش زده شدهاند و اگر یكی پس از دیگری میآمدند آیا مخاطب راحتتر نمیتوانست با آنها رابطه بر قرار كند؟ و سرانجام نقاط تقاطع قصهها چه معنایی دارند؟ چه به فیلم اضافه میكنند؟ احساس عمومی من این است كه در بسیاری از موارد این نقاط تقاطع چیز تازهای در چنته ندارند جز تكرار اینكه “از كنار هم میگذریم”.
تأكیدهای بیش از اندازه، اشكال دیگر تقریباً همه قصههاست. مثلاً تأكیدی كه بر مرگ میشود بیش از اندازه رو و پررنگ است. توجه كنید به فصل آغازین فیلم: ارس دارد قبرها را تماشا میكند، پدرش درباره مرگ او حرف میزند و نعشكش حامل جنازه اندكی دورتر ایستاده است. این همه كافی نیست. تازه ارس داد میزند و معنی كلمههایی مانند “متوفی” را میپرسد. صحنه توضیحات پسر بزرگ خانواده در داستان دیگر كه در بالا به آن اشاره كردم نمونه دیگری است حاكی از اینكه نویسنده هر از گاهی از ظرافت و بیان موجز دور شده است.
همه عواملی كه به آنها اشاره كردم با هم حضور یك راوی همهچیزدان مسلط بر همه چیز را به رخ میكشند. ایده اصلی فیلم بر حضور یك راوی دانای كلّ دلالت میكند: آدمها با مسائل مشترك از كنار هم میگذرند بدون آنكه خود بدانند، امّا ما میدانیم، چرا كه كسی هست كه ناظر بر همه آنهاست و چیزی را كه آنها تكتك نمیدانند، میداند و در اختیار ما میگذارد. از سوی دیگر ساختار پیچیده رویدادها و اینكه مثلاً اتفاقاً آدمهای همه قصهها در رستورانی گرد میآیند، از دستی حكایت میكند كه همه چیز را هدایت میكند و رویدادها را چنان میچیند كه این آدمها “از كنار هم بگذرند”. وسرانجام، حرفهایی كه به شدّت احساس میكنی حرفهای نویسنده هستند كه بر زبان آدمهای قصه جاری میشوند (حرفهایی كه درباره سینما و هنر زده میشوند از این گونهاند) باز ما را به حضور راوی دانای كلّی هدایت میكنند كه رویدادها برایش بهانهای هستند برای اینكه حرفهای خودش را بزند. و این همه یك احساس تصنع قوّی در كالبد كلیت اثر میدمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر